#روایت_کرمان
رسالت
🌃تازه از شیفت شب، خانه آمدهبودم. برای ناهار، دعوت داشتم خیابان حکیم.
قرار بود روز تعطیل را خاله خواهرزادگی با هم بگذرانیم.
چند ساعتی فرصت داشتم استراحت کنم.
خوابیدم.
تا خودم را برسانم به مهمانی، ساعت از دو گذشته بود. محل مهمانی در مسیر گلزار شهدا بود و آن روز، شلوغترین روز گلزار.
از پلههای خانه بالا که میرفتم صدای لرزش شیشهها را شنیدم.
هنوز سلام و علیک و تبریک روز مادر و عید ولادت تمام نشده بود که خبر انفجار رسید. کیفم را زمین نگذاشته بودم که صدای انفجار دوم را شنیدیم.
🍃همه پشت پنجرههای خانه رفتیم و حجم زیادی دود و خاک دیدیم که از طرف گلزار شهدا بود.
باید میرفتم. زمین ننشسته باید برمیگشتم.
عطر و بوی غذا، معدهام را پیچ میداد که از دیشب گرسنه مانده اما راه گلوی من برای خوردن لقمهای غذا، بستهبود.
تاکسی اینترنتی گرفتم. تا برسد، قد کوچه را تا سر خیابان دویدم. مهم نبود سینهام به خسخس افتاده، مهم نبود نفسم بند آمده،
فقط یک چیز مهم بود،
اینکه من باید زودتر میرسیدم.
زودتر از آمبولانسهایی که مردمم را به بیمارستان میبرد.
🖋
نویسنده: زهره نمازیان
📝راوی: یکی از پرستاران عزیز بیمارستان شهید باهنر
________
📌کانال
#تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗
https://eitaa.com/Tanhamasirkerman