بسم الله الرحمن الرحیم بچه های بزرگ 1 سال دوازدهم بودم و رشته ی ریاضی. از این‌هایی که کلی همه رویشان حساب باز می‌کنند که باید بروی رشته ی فلان و دانشگاه بَهمان! من هم تمام تلاشم را می‌کردم که اطرافیان ناامید نشوند. همه چیز طبق روال پیش می‌رفت، تا اینکه یک مزاحم کل معادله ی زندگی ام را بهم ریخت. البته نه فقط زندگی من، زندگی همه ی جهان! اسفندماه بود، اوایل خانه تکانی مادرها، که خبرهای رسمی ورود جناب کرونا به ایران را تایید کردند. و این یعنی بیچارگی من و امثال من. چون بلافاصله مدارس تعطیل شدند و بساط آموزش های غیرحضوری جان گرفت. همان موقع فاتحه ی درس و مدرسه و کنکور را خواندیم. سرکلاس حرف های معلم را به بدبختی می‌فهمیدیم حالا توی کلاس های مجازی که... یک رفیق صمیمی داشتم که از ۲۴ساعتِ شبانه روز ، ما ۲۶ساعت باهم بیرون بودیم 😁. حالا مدام اخبار اعلام میکرد تا کار ضروری پیش نیامده بیرون نروید. ماسک بزنید. ضدعفونی کنید. فاصله ها را رعایت بفرمایید. دستکش بپوشید. هر روز هم تعداد مبتلایان و متوفی ها را شونصد بار اعلام می‌کردند و عجیب ته دل آدم خالی می‌شد. ولی من آدم خانه نشینی نبودم. که اگر می‌ماندم قطع به یقین یا من افسردگی را می‌گرفتم یا افسردگی من را. باید فکری می‌کردم. خدایا لطفاً راه نجاتی بفرست. این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman