امروز می‌خواهم برایت از مدرسه بگویم... نه از اولین روزِ کلاس اول ابتدایی، نه... من حافظه‌ام آنقدر ها هم قوی نیست که توانسته باشم خاطره‌‌ی آن روز را در ذهنم نگه دارم... تنها چیزی که از آن سالها یادم مانده، برای دوران پیش دبستانی‌ست... نه اول ابتدایی... آن هم این است که وقتی مادرم مرا تا نزدیکی های مدرسه همراهی می‌کرد، خجالت می‌کشیدم و او را به مدرسه نرسیده، از خود جدا کردم و گفتم که دیگر دنبالم نیا و من خودم می‌روم... اول ابتدایی را اصلا یادم نیست که آن روز، خواهرم مرا به مدرسه برده یا مادرم... می‌خواهم از همین ده سال پبش سخن بگویم... از اولین روز کلاس هفتم( اول راهنمایی)... شش سال را در روستا خوانده‌ام و تازه به مدرسه‌ای در شهر رفته‌ام... غریبه‌ی غریبه‌ام... تصور کن که به سرزمینی در آن طرف اقیانوس‌ها، تبعید شده‌ام... اما بدبختی آنجاست که انگار نه انگار من باید با همه، غریبه باشم... از همان ابتدا در داخل کلاس، شلوغ‌کاری را شروع کرده‌ام... ساعت حدود هشت صبح است که بعد از برنامه‌ی صبحگاهی، وارد کلاس شده‌ایم... من هنوز هم اینطوری‌‌ام که انتخابم برای نشستن در کلاس، آخرین ردیف و دور‌ترین فاصله باید باشد... علتش را همین یکی دو ساله کشف کرده‌ام که اگر فرصتی هم شد، می‌گویم... مهم نیست... خلاصه، همین که وارد کلاس می‌شویم، کتابهایمان را در می‌آوریم... بنظرتان من اول، کدام کتاب را از کیفم خارج کرده‌ام؟... ریاضی؟... ابدا... متنفر بودم از ریاضی... زبان؟... من که زبان بلد نبودم... اولین کتاب، کتاب ادبیات فارسی‌ست... چرا؟.. عرض می‌کنم... کتاب را در می‌آورم و شروع می‌کنم با آواز، شعرهای کتاب را می‌خوانم... من می‌خوانم و دوستانم کف و جیغ و هورا به راه می‌اندازند... هاااااا... عجب بساطی به پا کرده‌ام هاااا... نرسیده، آتشی در کلاس می‌اندازم... دقایقی می‌گذرد..‌. قصه از اینجا به بعد است... خدا را شاهد می‌گیرم در باب گفتن این ادعا که من هرگز، هرگز و هرگز، ناظمی به ناظمیِ ناظم آن مدرسه در طول عمرم ندیدم که ندیدم... نااااااظم به معنای واااااقعی کلمه... از همان ها که در فیلم ها دیده‌ایم... . ویژگی های این ناظم عزیز، متعاقبا اعلام خواهد شد... عجله نکنید... کجا بودیم؟... بله... داشتم می‌گفتم: دقایقی می‌گذرد... آقای ناظم عزیز تر از جانمان وارد کلاس می‌شود... البته ناگفته نمانَد که بنده، خبرچین هایی هم در وروردی کلاس، گُمارده‌ام که ورود هرگونه افرادِ متفرّقه را به داخل کلاس، اعلام بنمایند تا به چوخ نرویم... قبل از ورورد ناظم جان، خبر به ما رسیده ‌و ما بساط را جمع کرده‌ایم و حالا مثل بچه‌ی آدم، سرِ جایمان نشسته‌ایم و اصلااااا انگاااار نه انگااااار که خبری بوده است... امااااا ناظم، ناظم تر از این حرفهاست که قبول کند این کلاس، یک کلاس عادیست... ناظم: سر و صداتون، کل مدرسه رو ورداشته... شماها آدم نیستین؟... اولِ کاری چرا از خود بیخود شدین؟... گفته‌ باشم، تا ناظم این مدرسه منم، نمی‌ذارم پاتونو از گلیمتون درازتر کنین... حواستونو جمع کنین که حواسم بدجوری پِی‌ِتونه... من: آقا اجازه؟... ناظم: چی شده؟... من: آقا این کلاس واقعا بیش از حد شلوغه... من که خودم سرم درد گرفت از بس که سر و صدا هست... میشه یه مبصر بذارین اینجا؟...😈 ها!... می‌دانم چه فکری در سرتان می‌گذرد... و چه فحش‌هایی که به من نمی‌دهید... اما کاری نمی‌شود کرد، چون من به واقع یک آب زیرِ کاه حرفه‌ای بودم و کارم را کرده‌ بودم... ناظم: خودت پاشو بیا مبصر وایستا... هر کس جُم خورد، اسمشو می‌نویسیا... یا علی گفتیم و حکمرانی آغاز شد...😎