🌸به نام خدای دریاهای قشنگ و بزرگ 🌸
قصه امشب درباره یک آقاپسر گله که اسمش علی 👦🏽هست.علی خونه شون نزدیک دریاست🌊.
علی با دوستانش به دریا می روند و شنا می کنند.
یک روز علی مثل همیشه با دوستانش آب بازی می کردند.
علی👦🏽 توی جیبش پر از تیله های رنگارنگ و براق بود،ولی یادش رفته بود که توی جیبش تیله دارد.پرید توی آب دریا🌊 و حسابی آب بازی کرد.وقتی از آب بیرون آمد فهمید تیله هاش ریخته تو دریا و گم شده.
علی یکم ناراحت شد.رفت خانه و به مامانش گفت: که تیله هایش در دریا🌊 گم شده.
چند تا ماهی کوچولو 🐠🐟وقتی تیله ها را دیدند،تیله ها را برداشتند و بازی کردند.
همین موقع یک ماهی چاق 🐡که اسمش شکم ماهی بود آمد.
شکم ماهی،ماهی کوچولو ها را هل داد و تیله ها را برداشت و خورد.
ماهی ها از این کار شکم ماهی ناراحت شدند و گفتند:این ها که خوردنی نبود برای بازی بود.
شکم ماهی حالا که تیله ها را خورده بود شکم درد گرفت.همه اش می گفت:آخ شکمم،وای شکمم.
حالا شکمش پر از تیله بود و سنگین،نمی تونست شنا کنه.
اگه صیاد تور ماهیگیری بندازد هم نمی تونه فرار کنه
همین طور هم شد.صیاد آمد تور را انداخت،همه ماهی ها فرار کردند ولی شکم ماهی🐡 افتاد توی تور.
صیاد گفت:به به عجب ماهی سنگینی صید کردم.
ماهی را برد بازار ماهی فروشان.
مامان علی👦🏽 قصه ما،آمد بازار و ماهی خرید.
شکم ماهی را باز کرد تا تمیز کند،تعجب کرد،دید که توی شکم ،ماهی پر از تیله است.
علی را صدا زد و گفت:تیله هایی که در دریا گم کرده ایی در شکم ماهی پیدا شده، و با هم خندیدن.
#قصه_شب