#مسیرعشق 9
رفتم کنارش
-بهاربیا بریم اگه کارت تمام شده.
-چشم سارا خانوم،بیابریم
فقط صبرکن من خداحافظی کنم وبیام.
رفتم به سمت در ورودی،بهارهم که با همه خداحافظی کرد اومد سمتم
باهم رفتیم،کفشامون رو از جا کفشی برداشتیم
یه نوشتهای روی دیوار زده بودن که نوشته بود حضورت در اینجا اتفاقی نبوده بلکه یک اتفاق بوده.
نگاهمو از نوشته برداشتم و به سمت بیرون رفتم،بهارهم پشت سرم اومد
-سارا خانم با یه ناهار خوب چطورن؟
-خیلی هم خوب،خیلی گرسنمه
-بیا بریم که میخوام ببرمت یجای خوب،یه غذای خوشمزه بهت بدم
سوارماشین شدیم بهار حرکت کرد.
بااینکه حرف زده بودم،اما دلم باز گرفته بود
ترجیح دادم اهنگ مورد علاقهام گوش کنم
تنها چیزی که منو اروم میکردگوش دادن اهنگ بود
هندزفریم رو زدم به گوشیم پلی کردم اهنگمو،سرموتکیه دادم به صندلی،چشمامو بستم.
یکدفعه بهار ترمز کرداگر کمربند نبسته بودم شوت میشدم توی شیشه
-بهار چته!
چه طرز رانندگی کردنه؟
-چه عجب چند بار صدات کردم
نمیشه صدای این گوشی رو کم کنی؟
لپشو کشیدم و گفتم خیلی خوب حالا،اخم نکن که خیلی بیریخت میشی
-نکن بی مزه ، مثلا خواستم امروز بهت خوش بگذره اما همش تو لاک خودتی .
نه واقعا انگاری دلخور شده بود.
-بهار به من خوش گذشت اما اگر یه ناهار بدی بیشتر خوش میگذره.
یه لبخند کوتاهی زد و حرکت کرد.
-سارا..؛
-جان
-من چند روزی نیستم
-عه کجا میری؟
مسافرت؟؟
-نه مسافرت نیست چند روزی میرم روستا پیش یکی از اشناهامون.یه سری کار داریم اونجا میخوایم بریم کمکشون
-تنهامیری؟
-نه،بامحمد میرم
-محمد؟؟؟؟
همون داداشت که میگفتی شهرستان دانشجوه؟
-اره
- اما خیلی وقته برگشته انتقالی گرفت
-اهان
-خب بهتون خوش بگذره.
-این چند روزی که من نیستم لطفا بفکرخودت باش نشین توخونه
-باشه مادر جان به توصیههات گوش میدم.
واقعا بهار نباشه بیشتر احساس تنهایی میکنم چکنم بلاخره اونم زندگی داره همیشه که نمیتونه کنار من باشه.
بهار کنار یه رستوران سنتی نگه داشت.
-خب سارا بیا بریم از این کبابهای درجه یک عموم بهت بدم تا ناکام از دنیا نری پاشو
-یعنی اینجا برای عموته؟
-عموی پدرمه.اقاسیدعلی
-اهان.
باهم پیداه شدیم .رفتیم سمت رستوران یه فضای سنتی قشنگی بود.
بیرون رستوران چند تخت زیر سایه درختای بید گذاشته بودپشتیهای ترمه.
یه حوض کوچیک نزدیک درب رستوران بود.
کنارحوض چند گلدون گلم هم بود ک قشنگی خاصی به اون محیط داده بود.
-سارا میخوای بیرون باشیم یا بریم داخل.
-نه ترجیح میدم بیرون باشم حیف این هوا ومحیط نیست بریم داخل.
-پس برو اون تختی ک اونطرف نزدیک حوض هست بشین تا من سفارش بدم و بیام.
بهار رفت داخل منم رفتم پیش اون تختی ک بهار گفت.
کفشاموبیرون اوردم و رفتم نشستم.
تکیه دادم به پشتی پشت سرم و پاهامو دراز کردم.
اطراف نگاه کردم.جای دنج وخوبی بود.چشامو بستم تا بهار بیاد
عرض چند ثانیه سکوت رستوران شکست.
چهار پسر وارد شدن خیلی سرخوش اومدن داخل.نگاه چه بلند بلند حرف میزنن انگار بقیه کر تشریف دارن.
رفتن رو تختی که زیر درخت بید بود نشستن.
اوه اوه نیگاه چه مشتی نثار هم میکن.
شیطونه میگفت پاشم برم بهشون بگم میشه برا چند ثانیه خفه بشید.
یاخدا این کجا داره میاد نکنه ذهن منو خونده داره میاد منو خفه کنه.
اه چی میگی سارا توام.
یه پسرنسبتا قد بلندی وانصافا خوشتیپ مخصوصا با اون ته ریشی ک داشت.
موهای و خرمایی رنگش که جذابتی به صورتش داده بود چشماش هم انگار ست موهاش بود.
نویسنده(منیرا ـــ م)
#ادامه_دارد
@TarighAhmad