•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#مسیرعشق 28 بیخیال مثلا میخواد چیکارکنه،هیچکار😏 اومدم شمارش رو بزارم رو رد تماس که یه اس ام ا
-سلام خوبی،خوش اومدی😍 -سلام ابجی خودم،ممنون بفرماتو مثل همیشه یه روسری رنگ روشن که بصورت لبنانی بسته بود و یه چادرمشکی -راحت باش فعلا کسی نیست. چایی ریختم و بردم. -بفرمایید چایی تازه دم -ممنون زحمت نکش کنارش نشستم و شروع به حرف زدن کردیم. با بهار خیلی بیشتر بهم خوش میگذره برخلاف ظاهرش خیلی دوستی با اون لذت بخشه بعد ازنیم ساعت پدرم اومد. بهار سریع خودشو جمع جور کرد وچادرش رو سرکرد. بعد از احوال پرسی پدرم نشست مبل روبری بهار بیچاره بهار معلوم بود خیلی معذب بود. پدرم بعد از چندتا سوال اختصاصی مربوط به خودش یه بازپرسی کاملی از بهار انجام داد. بهار شروع کرد به حرف زدن،خیلی بامتانت حرف میزد و اخرش قضیه رفتن به روستا رو گفت. اما نگفت چخبره،فقط گفت میخوایم برای یکسری کار به اون روستا ،یک هفته بریم -میخوایم که سارا هم بیاد،البته اگر شما موافق باشید اقای حمیدی،البته اگر مایل باشیدخودتون هم تشریف بیارد پدرم چنان نگاهی انداخت به من که اب دهنم توگلوم پاین نرفت. با حرفی که پدرم زد واقعا تعجب کردم -ما که نمیتونیم بیایم ولی اگر خود سارا مایل باشه میتونه بیاد البته اگر برای شما وخانوادتون زحمتی نباشه -جان!!!!!😳 چه زود پدر قبول کرد. پدرم باگفتن من میرم شما راحت باشید از بهار خداحافظی کرد و رفت بهار نفسشو رو بیرون دادطفلی معلوم بود چقدر سختش بوده. -سارا پدرت خیلی جذبه داره‌ها،والا اولش تااومدم حرف بزنم یادم رفت چی میخواستم بگم،فکر نمیکردم قبول کنن. ولی برخلاف تو پدرت مرد محترمی هستن -برخلاف من!!!؟؟؟مگه من چطوریم -هیچی شما خیلی هم خوب تشریف داری. سارا وسایل مورد نیازتو بردار که انشالله شنبه صبح میریم. -باشه،حالا کوتا شنبه -من دیگه رفع زحمت کنم خیلی کار دارم .پس تا شنبه نویسنده(منیرا-م) @TarighAhmad