مادرم یه پسرعمویی داشت به نام سهراب،موقعی که کوچیک بودم هر وقت میومد خونه ما برام یه چیزی میخریدو منو توو بغلش میگرفت و نازم میکرد و میگفت ماشاءالله چه دختر خوشکلیه🔥
چند سالی از این قضیه گذشت و منم بزرگتر شدم،حالا پایه نهم بودم تا یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم یه مرتبه سهراب با ماشینش اومد گفت مهتاب سوار شو برسونمت😨
منم که کاملا بهش اعتماد داشتم سوار ماشین شدم که یه مرتبه دیدم رفت سمت خونه خودشون گفتم سهراب کجا داریم می ریم گفت مهتاب جان، مامان بابات امروز ناهار اومدن خونه ما،اما تا واردخونه شدم یه مرتبه سهراب...
😭😱👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
❌سرگذشت تلخ و درد ناکم و نوشتم بیا بخون😔👆🔥