قسمت سوم
اصلأ چرا من برای زندگی که دوستش ندارم ،زندگی یک موجود بیگناه و نابود کنم
با صدای بی بی چشمام باز میکنم ،نمیدونم چقدر خوابیدم ،اما انگار تمام خستگی هام تموم شده،،،پاشو مادر شوهرت اومد دنبالت ،بیرون منتظرته،،،،با خودم فکر میکنم مگه من بهش گفتم بیا دنبالم،اروم بلند میشم تا لباس بپوشم
بی بی از پنجره با حسین صحبت میکنه و اصرار داره بیاد داخل ،اما اون میگه کاردارم و یک شب دیگه ،دکمه های مانتوم میبندم ،یکم انگار مانتوم تنگ شده ،دست میکشم روی شکمم،ای کوچولو داری بزرگ میشی ها،،،
میشینم داخل ماشین و یک سلام کوتاه میدم ،حسین برمیگرده سمتم و نگاه میکنم،علیک سلام خانوم خوبی ،سرمو تکون میدم و آروم میزارم روی صندلی
نمیخوای کمربند ببندی ،برمیگردم سمتش ،گردنمو کج میکنم و خودمو ناراحت میگیرم ،نمیشه نبندم ،احساس خفگی میکنم
یکم بهم نگاه میکنه و میگه پس مجبوریم تا خونه با کمترین سرعت بریم ها .....
سرمو میگردونم سمت شیشه ،دلم میخواد آتیش بگیره ،قلبم میسوزه ،من در برابر این همه آقای حسین هیچ کاری نکردم ،اون از اول با همه چی من کنار اومد و من هنوز انگار دارم تصمیم میگیرم ،با خودم میگم منم مثل بابام شدم ،انگار میخوام حسین رو نادید بگیرم و همین باعث میشه چقدر عذابش بدم. حالم از خودم به میخوره
گوشیم زنگ میخوره ،خدایا،،،شماره بابامه،بابایی که اگه حساب کنی سر جمع تا حالا پنج بار اونم در مواقع که مجبور بوده بهم زنگ زده ،دستام عرق میکنه ،دارم میلرزیم ،انگار دارم جون میدم
صدای حسین میشنوم که میگه چرا جواب نمیدی ،شماره بابات ،پری خوبی ... خوب نیستم حسین خوب نیستم کاش می فهمیدی که دارم جون میدم از دیدن این شماره
گوشی رو میزارم روی گوشم الو،،،سلام بابا جان خوبی دخترم،،،و خدایا کاش جهان همینجا تموم میشد ،بابا به من گفت دخترم خوبی
قلبم داره تو سینه میکوبه ،داره پرپر میزنه،نمیدونم از ذوق ،از استرس از چی که دارم نفس کم میارم ،خدایا من زندم ،همین الان یکی بعد از چند سال به من گفت دختر بابا،خدایا خواب نباشه،،،
نفس داره میره ،چشمام سیاهی میره ،دستام میلرزه ،اروم دستم میزارم روی دست حسین که روی فرمونه ،سریع برمیگرده سمتم ،خوبی پری ،چرا دستت یخ کرده ،چرا رنگت پریده،پری و ......
✍بانو _طرقبه
@torghabenews
طــــــــرقـــــــبـــــــــه 🌹