❌
#داستـان جذاب آهنگـر و زن زیـبا
آهنگـر: روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه
#زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به
#زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چيزي داري كه در راه
#خدا به من بدهي؟»
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «
#اگر حاضر باشي با من به خانه ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه
#تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»
⛔️زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت قبول میکنم اما به یک
#شرط...
❌براے خواندن ادامـہ داستان ڪلیڪ ڪنید👇
https://eitaa.com/joinchat/1072169065Ca5c0824b56