دبیرستانی که بودم؛ همیشه سرم تو کار خودم بود برای همین هیچوقت معلم‌ها ازم شاکی نبودن ولی دور از چشمشون خیلی آتیش میسوزندم از یه طرفم دوستای زیادی نداشتم ولی همیشه بهشون کمک میکردم یه روز که معلم نیومده بود با بچه های کلاس رفتیم حیاط پشتی منو از درخت فرستادن بالا که توت بچینم تک تک برای هرکدوم از بچه ها یه ذره مشت توت چیدم تا رسیدم به آخرش گفتم برای خودمم بردارم مدیر اومد پیشمون یکی از بچه ها سریع گفت: بخدا خانم ستاره خودش رفته بالا بهش گفتیم که نره؛ بخدا ما بی تقصیریم. من اون بالا فقط با دهن باز نگاهش کردم در کمال تعجب بقیه بچه ها حرفشو تکذیب نکردن منم از اونجایی که زود گریم میگیره چشام پر از اشک شده بود یهو مدیر صدام زد و گفت: دخترم یه مشت از این توت‌ها به منم بده دیگه‌هم با این آدم فروشا دوستی نکن رفاقت با آدمای دو رو؛ روح و روانت رو میکشه. منم توت‌ها رو بهش دادم و رفت... این قضیه باعث نشد که من با دوستام دیگه حرف نزنم ولی رابطمو باهاشون انقدری کم کردم که دیگه قطع شد واقعا حق با مدیر بود تو زندگیمون کلی آدم فروشِ دو رو وجود داره که ما فکر میکنیم دوستامونن اما یه‌جایی پشتمون رو خالی میکنن گذشتن از این آدمای به ظاهر دوست؛ یکم سخته اما باید باهاش کنار بیایم وگرنه اونی که آسیب می‌بینه خودمونیم »callmesetare« ➺ @Twitter_eita [عضویت]