❇️گذر ایام❇️
راننده پیکان بدون
#توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد.
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم رو کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم.
نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد. راننده پیکان پیاده شد بدنش مثل بید می لرزید. فکر کرد حتما مرده ام.
یک لحظه به خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد.
آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج میشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم.
ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود. نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد!
یکباره یاد خواب دیشب افتادم. با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است. من سالم می مانم.
حضرت عزرائیل گفت که
#نوبتم_نرسیده.
#زائران امام رضا منتظرند. باید سریع بروم. از آنجا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی!
گفتم: بله. موتور را از آنجا بلند کردم و روشنش کردم.
با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم.
راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟
بعد با ماشین دنبالم آمد. او فکر میکرد هر لحظه ممکن است زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند. درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا
#فرصت هست باید برای
#رضای_خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشند خودشان به
#سراغمان خواهند آمد، اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با
#شهادت باشد.
در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که
#لباس_سبز سپاه، همان لباس
#یاران_آخرالزمانی_امام_غائب است.
تلاش من پس از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی، در اوایل دهه هفتاد وارد سپاه پاسداران شدم.
این را هم باید اضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم. یعنی سعی میکنم کاری را که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی کردن و بگو و بخند و سر کار گذاشتن و... هستم.
رفقا می گفتند که هیچکس از همنشینی با من خسته نمیشود.
در مانور های عملیاتی و در دوره های آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید. مدتی بعد، ازدواج کردم و مشغول فعالیت
#روز_مره شدم. خلاصه اینکا روزگار ما مثل خیلی از مردم، به روز مره دچار شد و طی می شد. روز ها محل کار بودم و شب ها معمولا با خانواده. بعضی شب ها نیز در مسجد و هیئت حضور داشتیم.
حدود هجده سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی اماده شوید.
برگرفته از کتاب سه دقیقه در قیامت
#سه_دقیقه_در_قیامت
#حسابرسی
#حکایت
┄┄┅┅┅❅🍃🌺🍃❅┅┅┅┄┄
👥به صراط بپیوندید
🆔
@seraat313