پشت این در ایستادن هنر است، عزیمت به گذشته است، بی‌چون و چرا. حواسم را که دادم دیدم من از ماضی همیشه سوگِ مضارع می‌سازم. با رنجشی طولانی. ده سالگی را با مرگ مادربزرگ سیاه کردم و بیست سالگی را با داغِ کوچ. ولی سوگ واقعی این لحظه است، اگر کور باشم و نبینمت، کر باشم و صدای تو را نشنوم. ز، می‌دانی، گاهی وقت‌ها که دارم از درد می‌گویم واقعا دلم می‌خواهد کسی بزند پس سرم و یا نیشگونم بگیرد. بگوید «هوی کجایی؟ ساعت چند است؟» و به خود برگردم. امروز چندم ماه است ز؟ می‌دانی ما پنجاه و دو روز است که خاله شده‌ایم؟ می‌دانی که داریم یاد می‌گیریم چطور روی پاهای خودمان بایستیم و راه روشن را از دل تاریکی بیرون بکشیم؟ ز من هنوز هادی را بغل نگرفته‌ام و چشم‌های میم را بعد از این تحولِ شورانگیز ندیده‌ام. خیلی هنوزهاست که به آن نرسیده‌ام، خیلی هنوزهاست که به آن نرسیده‌ای. ز عزیزم، ما به اُمید مُحتاجیم و جز این چاره‌ای نیست، هیچ چاره‌ای. وقتی این را می‌نویسم می‌فهمم که این‌طور است. ما با اُمید روح را التیام می‌دهیم و تن را توان. و من قصه‌ی زندگیم را توی ذهن چیده‌ام. پر از اتفاقات روشن و تجربه‌های تازه. پر از دردهای چاره‌ساز. پر از رشد. و قصه‌ی زندگی تو را ز. قصه‌ی تو را هم. __ شنبه، بیستمِ خرداد ١۴٠٢