خوابِ شگفتانگیز. تو را مجبور میکند که یادت برود چه گذشت. لحظهای که چشمهایت را باز میکنی، صدای نفس کشیدنت را میشنوی و هوشت سرجاست، آن لحظه درست در بهترین حال خودت هستی. زنده، با دم و بازدمی معقول و ذهنی تقریبا خالی.
به ح گفتهای: «مهم نیست کی چطور باشه، تو باید درست باشی.» و تا حدی میدانی دروغ است. در التزامِ زندگی مهم است که دیگران چطور باشند و چه ردی روی تو میاندازند. ولی بازهم اگر خوب فکر کنی مطمئنی حرکت آخر مهمتر است. حرکت آخری که با دستهای خودت انجام میدهی یا با پاهایت ضربه نهایی را میزنی. این تویی و هیچکس دیگر نیست، این تویی و شرایط هرچهقدر سخت باشد باز هم دویدن یا ایستادن را خودت انتخاب میکنی. عجیب است ولی برای همین آخرِ کار توی قبر خودت میروی. و کسی دستت را نمیگیرد، اگر درست راه را نرفته باشی.
صبح که از خواب بیدار میشوی دردهای روح ناپدید شدهاند. از چشمهای بازت خوشحالی. از باد خنک کولر مست شدهای و از بوی حلوای داغ به وجد آمدهای. این همان فرصتی است که زندگی به تو داده و باز در انکار دردها سرمست میشوی. باز در هوای صبح فراموش میکنی. اما میدانی که باید بگذری و بیشتر جان بکنی. میدانی باید چیزی تغییر کند. که انباشت فکرهای توی سرت حالا به نقطهی تصمیم رسیده، به لحظهی تغییر. میدانی که نباید جا بزنی و عقب بکشی.
از امروز تصمیم تازهای گرفتی.
____
دوشنبه،
بیست و نهمِ خردادِ ١۴٠٢
#خواب_شگفتانگیز