بچگی آنجاست دم خانهٔ پلاک ٣٨. یا کنار حوض وسط حیاط و زیر سایهٔ درخت شاتوت. بچگی دویدن از این اتاق به آن اتاق است با دخترعمو. یا کمد رختخوابهاست، تمیز و خوشبو. بچگی جاده است و نیمهشب. شربت خنک شیره است توی لیوان دستهدار بلور. بچگی آن گلدان شمعدانی آخر است دم ایوان. یک آغوش سفت است توی راهرویی بلند. کاسهٔ سیبی است از عصر سهشنبه. سجادهای سبز است از دوماه پیش. لمس یک دست چروکِ سوزنخورده است در اتاق سیسییو. بچگی «زحمت کشیدی اومدی ریحانه جون.»است دم رفتن. پلکهای بسته است روی تخت آیسییو. خط صاف نبض است روی یک صفحه نمایش کوچک. قبر سه طبقه است وسط یک قبرستان شلوغ.
بچگی ضربهی آخر دایی است وقتِ تسلی.
که «بیمادربزرگ شدی ریحانه.»
که بیمادربزرگ شدم.
بیبچگی.
____
مرا حوصله نیست.
هیچ توان و تابی هم.
کسی مرا به آغوش کشید و گفت: «هنوز اولشه. هنوز جای خالیش رو حس نکردی.»
و من ترسیدم.
چندشنبه؟
شبی از تیر ١۴٠٢
#بیمادربزرگ