روحم هنوز در کوچه باریک است. نُه، ده، و یازده سالگیام عجین با گز کردنهای مُدام در آن کوچه است. تنها، خوشخوشان، و هیجانزده. سمندِ بدعنقِ سرویس که مرا سرکوچهٔ ٢٩ پیاده میکرد، صبر میکردم تا برود. وانمود میکردم که راه مستقیم را پیش گرفتم اما وقتی دور میزد و از چشمهایم دور میشد، من از نبش کوچه بیرون میآمدم، از کوچهٔ بغلی که چندمتری جلوتر بود میرفتم و بعد شبیه یک بازی مهیج وارد کوچهپسکوچههای تنگ و مارپیچ ارم میشدم. راه کوچه پشتی خانه را بلد بودم، و هیچ کیفی برایم بالاتر از این پیادهروی بزرگسالانه نبود. قبلش، یک سکه پنجاه تومانی را میانداختم توی صندوق صدقات سر کوچهٔ ٢٩ و بعد میرفتم توی آن پیچراه عجیب و خلوت و ساکت. حس میکردم به چند سده قبل سفر کردهام و خاکی بودن زمین و کوتاهی قد خانهها و بوی آجر اصیل و درختهای قدیمی سختجان حالم را جا می آورد و تخیلم را میپراند بالا بالاها. توی کوچهٔ آخر، که مستقیم میخورد به پشت خانه، مسیری صاف و باریک و بلند بود تا یک درخت سرو تنومند که تیرچراغ برقی نو به آن چسبیده بود. کوچهٔ باریک خلوت و وهمناک و معلوم بود. مثل کوچههای قبلی پیچ نداشت و تو میدانستی که در ادامهٔ راه هیچکسی نیست و شاید البته کسی از خرابهٔ آخر کوچه بیرون بزند و تو را بدزدد و حتی خفه کند. برای همین کوچه باریک را تقریبا با هیجان و ترس یک ماجرای جنایی میدویدم. نزدیک درخت و خرابه که میشدم وقوع دراماتیک بسیار نزدیک بود و خیالم سربه فلک میکشید. بعد، یک نفس از خم آخر کوچه به چپ میپیچیدم و خودم را در کوچهٔ پهن و کوتاه خانه پیدا میکردم. از پلهٔ سنگی جلوی خانه بالا میرفتم، نفسی چاق میکردم و خوشحال از یک ماجراجویی بزرگ، زنگِ درِ خانه را میزدم.
____
شنبه،
یازدهمِ آذر ١۴٠٢
#کوچه_باریک