به سین گفتم «اینکه وقتی خیلی خسته و لهیدهم خوابم نمیبره، طبیعیه؟» گفت «اوهوم. منم همینم.» بعد گفت فلان و فلان که نمیتوانم اینجا بنویسم. چرا نمیتوانم بنویسم؟ چون بعضی دغدغهها آنقدر شخصیاند که برای نوشتن ازشان باید بزرگ شوی. و من هنوز بزرگ نشدم.
اما همان فلان و فلان اعصابم را خرد کرد. حرفش درست بود و اینکه درست بود بیشتر اعصابم را خرد کرد. هفتهٔ قبلترش الف همان مضمون را گفته بود منتهی با یک جملهٔ دیگر. و من باز فرو رفتم. دوباره. به قولِ بابا «دخترهٔ خل.» وقتهایی که حسابی از دستم میخندد میگوید. ولی من از دست خودم نمی خندم. ناراحتم. شاید هم الکی فقط دارم شورش میکنم. شاید هم دقیقاً زدهام وسط خال و حالم خیلی خراب است. کِی میرسد بفهمم زندگی همین است؟ که مدام بدوی و نرسی و باز بدوی و کمی پیش بروی و تا فکر میکنی اوضاع خوب است بفهمی همهچیز بهم ریخته و باز بدوی و چون اُمید هست بدوی و خب البته جایی هست که تو باید بایستی. نفس بگیری برای بقا. میدانی سکون سهم تو نیست و دوباره ادامه میدهی. این مهم است. که من کجا ایستادهام و اصلاً این را میفهمم یا نه؟
| از شنبه،
هشتم اردیبهشتِ ١۴٠٣ |