خسته نباشید. صُبح شده. خیلی وقت است که صُبح شده. امروز کمی باران زد، میم میگوید دیشب هم. البته من تا طلوع بیدار بودم اما حواسم پیِ آسمان نبود. سرم توی گوشی بود، پیِ کار. اگر شما بودید میگفتید صبح وقت کار است نه شب. راست میگفتید. اما من از صبح کار کردم تا شب، و شب نرسیدم. و چون نرسیدم باز هم کار کردم تا طلوع.
راستی شما کجایید؟ شنیدم آنطرف خیلی شلوغ است، از خوابها و از نشانهها. همزادتان میگفت خوابتان را دیده. میگفت مشغول کار بودید. سرتان حسابی شلوغ بود. من خندیدم و گفتم معلوم است که سرشان شلوغ است. میگفت وقت سرخاراندن نداشتید و حتی حواستان پی همزاد نبوده. توی خواب به قدر پلکی کوتاه نگاهش کردید و بعد دوباره گرم کار. گفتم باور نمیکنم. گفتم اینجای خواب میلنگد. قسم خوردم که در اوج شلوغی و دغدغه همیشه آغوشتان به روی من باز بوده و شعرها ورد زبانتان. که هیچ بیحواسی از شما برنمیآید. همزاد میگفت خوب ممکن است اینجای خواب را درست ندیده باشم. خودش هم باورش نداشت. من میگویم چون دلش برای شما تنگ شده بود این را بافته. که حق هم دارد. دوری از شما آدم را بیچاره میکند. و البته دلتنگ.
حالا که دارم مینویسم صدای صبح توی کوچه است. صدای صبح ترکیبی از طبیعت و صنعت است. گاهی پرندهای ناگریز میخواند و گاهی باد کمزور میچپد لای پنجره و هو میکشد. اما بیشتر صدای ماشین است و لاستیکهای سختش روی آسفالت. و موتورها. امان از موتورها. شما میدانید از چیزهای بیروح خوشم نمیآید. برای همین است که آدمها را دوست دارم. برای همین است که از دنیای مدرن خوشم نمیآید. ببخشید. میدانم شما خوشتان میآمد. اندازهاش را مطمئن نیستم، که زیاد یا کم، ولی خوشتان میآمد دیگر. مگر نه؟ به خاطر اتاقتان میگویم. و وسایلی که هیچ آدمی به قاعده شما نمیشناخت و شما میشناختید. اینکه عاشق کشف بودید مرا سر ذوق میآورد. از ماجراهای جدید فرار نمیکردید و چقدر عاشق دوربین بودید. عاشق شعر. عاشق تایپ کردن سرودههاتان روی صفحه کلید لپتاپ. عاشق رانندگی. سفر. هیجان. عاشق همهٔ چيزهای خوب. عاشق ما، نوهها.
خسته نباشید. نمیخواهم وقتتان را بگیرم. میدانم از وراجیهای من استقبال میکنید اما شما هم میدانید که من خیلی اهل حرف نیستم. آنجا آدمهای زیادی هستند که دوست دارند با شما ساعتها گپ بزنند و حتماً سرتان حسابی شلوغ است. راستی، دیشب دستخط خوشتان را روی صفحهٔ دفترم دیدم و یادتان کردم. نوشته بودید:
«نوۀ عزیزم ریحانه از من درخواست نوشتاری کرد که آن به یادگار بماند و به آن سطور، گذشتِ زمان سیطره نداشته باشد و زبانِ همیشهٔ تاریخ در آیندهای بسی دور باشد، تا بدینوسیله خاطرهٔ پدربزرگی که فریفتهٔ نوهٔ خویش است، زنده بماند.»
بله پدربزرگ. کلمات شما زبانِ همیشهٔ تاریخ روی صفحهٔ دفتر مناند. یکروزی از شما مینویسم تا به یادگار بماند و به آن جملات، گذشتِ زمان سیطره نداشته باشد. چشم. سعی میکنم تا طلوع بیدار نمانم. حق با شماست، خواب صُبح اصلاً به درد نمیخورد.
| از پنجشنبه،
سیزدهم اردیبهشت ١۴٠٣ |