خیلی کوتاه نزدیک بود بمیریم. به خاطر یک حادثهٔ معمولی. گردش به چپ روی جدول بلندی که ندیدیم و بعد هیبت آهنی ماشین بود که خودش را داشت میانداخت روی تنهٔ راست. بعد از چند ساعت هنوز بهت و میخکوب شدنم را یادم هست. این حس عجز و ناتوانی در برابر محرکهای بیرون حسابی تکانم داد. چطور میتوانستم جلویش را بگیرم؟ چطور میتوانستم نگذارم ماشین به راست غلت بخورد یا درجا نزند یا صاف و آرام بنشیند همانجا؟ چطور میتوانستم مراقبت کنم که کسی از جلو به ما نزند یا از کنار خودش را نکوبد؟ چطور میتوانستم؟ هیچطور. حتی فرمان هم دستم نبود تا انتخابی داشته باشم.
اولِ بزرگراه وقتی ماشین ایستاد، از پنجرهٔ کاملا باز، هوای تمیزِ شهر را نفس کشیدم. نفسی عمیق و طولانی. دیدم بله، همهچیز امن و امان است و ما همه نفس میکشیم و صدای قرآن از مسجدی دور میآید. به قولِ استاد ما در گُلدن تایم بودیم و حالیمان نبود. نور سه رنگ شده بود و آسمان پر از تضاد رنگی قشنگ. زندگی ادامه داشت که میتوانست برای ما نداشته باشد. آسمان پر از تکههای برجستهٔ ابر بود که میتوانست نباشد. و من، برای یک لحظهٔ طولانی، تمام غمهایم را فراموش کردم.
| از جُمعه |