مرضِ افتاده به جانم را به آغوش می‌کشم. چه کسی می‌گوید در این سفر کیفی هست و لذتی؟ که هرکه می‌گوید لاف می‌زند. همه رنج است و درد و حال خراب، همه سختی، بی‌خوابی، گرما، عذاب. در این رنج و درد و حال خراب اما، موهبتی است. موهبتی نطلبیده و نجوییده. من خودم را سنجاق کردم به مسیری که انتهایش خاک بود و ابتدایش هم. از زمان و زمانه گذشتم و آمدم و رسیدم و حالا تب، داغی و درد، نفس‌هایم را می‌رساند به هوا. من زنده‌ام و هیچ شکی نیست، و این زندگی، حیاتی ابدی است که تا گور با خودم می‌کشانم و بعد از مرگ هم. چشم‌هایم سنگین است و آزیترومایسین و کلداستاپ خوابم کرده. امروز اربعین است و من عذابی خفته در فردا را حمل می‌کنم. یاوه می‌بافم و توی کابوس خودم را می‌بینم با دو تن و دو روح و بیدار می‌شوم. بیدار که می‌شوم وقت چندبارهٔ خوردن قرص‌هاست. قسم می‌خورم که بنویسم و نمی‌دانم از چه. می‌نویسم و متنم تمام نمی‌شود و به هیچ سمتی نمی‌رسد. سرفه می‌کنم و میم آب می‌دهد دستم و مسکن‌های تازه را. ساعت ظهر را نشان می‌دهد و من در مرض جدیدم گم می‌شوم. چیزی در من شکل گرفته که نمی‌شناسمش و فردا دور است و تب مدام بالا می‌رود و دوش آب خنک تمام تنم را می‌لرزاند. می‌نویسم و می‌خواهم دوباره به خواب بروم. حمد می‌خوانم و فوت می‌کنم روی تنم. دعا می‌کنم کابوس نبینم. در زمان گم شدم و ظاهراً چیزهای زیادی را از دست داده‌ام. اما موهبتی است. موهبتی ستودنی و رنجی خوش، که درد را تا مغز استخوانم بالا می‌کشد و مرا می‌برد به خیالی شکر، کوتاه و دلگرم‌کننده. شبی که سیاه می‌دیدمش حالا پر از ستاره است. و نور مهتاب خودش را می‌رساند تا صبح و صبح، از پس پردهٔ سنگین چروکیده، آفتاب را پخش می‌کند توی اتاق، توی تمام سر و ذهنم. روشن می‌شوم. چشم‌ می‌بندم. خواب می‌گیردم. خواب، نشانه‌ام می‌رود. | از یک‌شنبه، چهارم شهریور ١۴٠٣ |