میگوید «چرا نمینویسی؟ چرا خودت رو میزنی به اون راه؟»
میگویم «درگیر واوِ کلماتم. دارم سعی میکنم بچهها به جای اوکی بگن حلّه.»
میگوید «تهش چی؟ تو خواستی بنویسی نه اینکه بگی.»
میگویم «بعضی وقتهام مینویسم. روی تخته. وقتی حرف به گوششون نمیرسه و چارهای جز نوشتن نیست.»
میگوید «بچهها میفهمن؟»
میگویم «چی رو؟»
میگوید «لبنان. سید حسن. غم رو.»
میگویم «آهان. لبنان. سید حسن. غم.»
میگوید «چیزی برای نوشتن دربارهش نداری؟»
میگویم «باید پُر بشم. هنوز خالیم. خیلی خالی.»
میگوید «کِی مینویسی؟ کِی دربارهٔ این چیزا مینویسی؟»
میگویم «وقتی داغ نیستم. وقتی احساسم رو نیومده باشه. وقتی غم غالب نباشه.»
میگوید «هيچوقت اون روز نمیرسه. خودت رو گول نزن.»
میگویم «چرا. بالاخره مینویسم. قول میدم.»
میگوید «قولِ الکی نده. میگذره و دوباره همین رو میگی. داغ روی داغ میاد و تو بازهم نمینویسی.»
| از سهشنبه،
دهمِ مِهر ١۴٠٣ |
#لبنان