من در جهان کوچک خودم چه‌کار می‌کنم؟ می‌روم پی چیزی دردی یا درمانی شاید. پدربزرگ می‌گفت صبح وقت زندگی است. تصور می‌کردم چه کار عجیبی می‌کند پنج صبح‌ها. از تخت گرمش بلند می‌شود و روز را شروع می‌کند. حالا اما می‌فهمم که او زندگی می‌کرده. تا هشتاد سالگی دویده، واقعا دویده. من همیشه به شور زندگیش غبطه می‌خوردم. این‌که چطور این‌همه کار می‌کند و چطور می‌شود در پیوستگی حرکت ماند و نایستاد. حالا من آهسته می‌دوم. دلم می‌خواهد پدربزرگ باشد و مرا ببیند. کاش می‌شد پای خاطره‌هایش بنشینم و او بگوید:"نترس. برو. و اشتباه کن. اما جا نزن." می‌گفت این را. بزرگ بود. می‌شد باشد و دستم را بگیرد و گوش‌هایم را بدهم به صدای گرم و گیرایش. به تجربه‌هایش. امان از تجربه‌های نشنیده. امان از نصیحت‌های نشده. نصیحت، نصیحت، این واژه‌ی مغفول مانده و از دست رفته. چه کسی می‌گوید اکنون بهتر از گذشته است و اکنونیان برتر از گذشتگان؟ باید این گوش را باز کرد برای شنیدن. و دهان را بست برای اندکی تامل. من دارم چه کار می‌کنم؟ بیست و ششم آبان هزار ۱۴۰۱