خوابی که تا پشت پلکها رسیده بود و حتی نیمی از روح را بلند کرده بود، حالا نیست. رفت که رفت. پرید که پرید. نمیدانم به جلسهٔ فردا فکر کردم یا گلویم بیهوا تیر کشید یا هر مرض دیگر، که الان مثل جغد هوشیار و سرمست روی تخت دراز کشیدهام و چون مجالی برای نفس و مغز و این حرفها نبود، گوشی را از حالت پرواز درآوردم تا نطقهایم را بنویسم و راستی، امروز چندم ماه است که هیچ پولی برایم نمانده؟