شب است و خوابم نمیبرد. فکر مثل مته مغزم را سوراخ میکند. نیمخیز میشوم و از جایم بلند. بیجهت میچرخم توی گروهها. خبری نیست. از خاموش شدن مغزم خبری نیست.
یکروز مینویسم. از این بچهها. از خودم وسط این بچهها. من دارم چهکار میکنم؟ چرا دارد ازشان خوشم میآید؟ چرا نمیتوانم به ترک کردنشان فکر کنم؟ لعنتی.
ز میگفت دیگر از بچهها بدش نمیآید. حتی خیلی دوستشان دارد. فکر کنم دارم به مرض ز دچار میشوم. و این برایم خطرناک است.
از وابستگی متنفرم. سالهاست که به هیچچیز و هیچکس تازهای وابسته نشدم. ولی دارم به بچهها عادت میکنم. دل میبندم. دوست ندارم. نه. ابداً نمیخواهم. دیروز وقتی لولهٔ آب از سرجایش در رفت و من دویدم بالای سکو تا درستش کنم و بچهها بسیج شدند و بعد با هم راست و ریستش کردیم، یک لحظه، دیدم ای وای. همهچیز دارد شبیه خانه میشود. همانقدر صمیمی و نزدیک. سکوی حیاط، پرچمهای کوچک ایران، راهروی بلند، پلههای پهن و کوتاه، چراغ چشمی دستشویی، همهٔ جزئیات ریز و درشت، حتی لولهٔ آب، شکلِ خانه شده بود. و این خوب نیست. ابداً خوب نیست. من دوباره باید خودم را از اینجا بکنم. چه لزومی دارد؟ هشت ماه پیش که آمدم اینجا ز سین گفت «یکی از معلمهای پارسال نشسته تو راهرو و داره گریه میکنه.» فکر کردم چیزیاش شده. پرسیدم «یعنی چرا ناراحته؟» گفت «چون داره از اینجا میره ناراحته.» و به نظرم این حرف مسخره آمد. چرا باید کسی از رفتن گریهاش بگیرد؟ اصلاً چرا باید به این چهاردیواریها دل بست و پناه برد و یکروز مجبور شد دل کند و اشک وداع ریخت؟ باید فکری کنم. بس است این لوسبازیها. هیچجا، جای ماندن نیست. حتی دنیا به این ابهت هم. مغز عزیز من، کافیست. خودم میدانم باید چه غلطی کنم. مغز عزیز من، تکرار کن.
من از بچهها خوشم نمیآید. از مدرسه خوشم نمیآید. سال دیگر غلط بکنم پایم را بگذارم اینجا. من را چه به این حماقتها! من از اول میخواستم یک کسِ دیگر بشوم. من از اول نمیخواستم معلم بشوم. من از اول میخواستم چه کسی بشوم؟
| از چهارشنبه،
اول اسفند ١۴٠٣ |