در تایید تکثیر شادی‌های کوچک و مهم. عاقبت بُرد. و خونی که می‌جهد توی رگهایم و یادم می‌آورد "که" هستم. یک ایرانی. درست در لحظه‌های پرالتهاب، در مرز ناامیدی. حالا به فاصله‌ای فکر می‌کنم که بین نفسهایمان کم و کمتر می‌شود و شور، نفس نفس زدن، با همه‌ی وجود پریدن به هوا، و دست‌ها را محکم به هم کوبیدن، از سر ذوق و عشق و احساس پیروزی، تا همیشه. این لحظه یادم می‌ماند. من خسته بودم اما بذر امید را کاشته بودم توی قلبم. می‌دانستم نباید خیال بافت اما مطمئن بودم جایی، روزنه‌ای، نوری هست که از پس تاریکی‌ها بیرون بزند. فوتبال برایم همه‌چیز نبود اما مهم‌ترین چیز بود، در این روزهای بی‌تابی و گیجی. در برهوتی که برایمان ساخته بودند و خارهایی که به پوست کف پاهایمان تیغ کرده بودند، که جا بزنیم، قدم از قدم برنداریم و ببازیم، ساکن و صامت باشیم و در خود فرورفته. دست‌های هم را رها کنیم و تن دهیم به جهانی که برایمان ساخته‌اند، رویاهای پوچی که ساخته‌اند، و انزوایی نابودکننده. فوتبال برایم مهم بود و یادم آورد برای پیش رفتن و حال خوب، تکثیر امید مهم‌ترین است، اصل است، هسته‌ی ماجراست. باید رفت، دوید، جان کند، باید به جای فریادهای بلند و زخم‌های خیس، مرهم حال های نزار شد و آن‌قدر عرق ریخت تا به گل رسید. به لحظه‌ی کوفتن کف دست‌های سرد به هم. و گرم شدن. زندگی همین است. سرشار شدن از شادی‌های کوچک و مهم و به خاطر سپردن لحظه‌ی کامیابی، تا ابد، برای وقت‌های ناخوشی، و لحظه‌های بی‌تابی. بی‌تاریخ، تا همیشه.