بهار گفت از غم ننویسم. این‌جور نه، اما همین حرف را داشت. "همه‌ی متن‌هاتون رو خوندم و خیلی خوب بود. اما بیشترشون پر از ناامیدیه." گفتم خودم هستم. بدون هیچ فاصله‌ای با غم‌ها. بعد فکر کردم پس سهم شادی‌هایم کجاست؟ سهم روزی که برای بار اول دخترکان روشن مدرسه را دیدم، روزی که دایی سرزده برایمان غذای نذری آورد، آن دوساعتی که پشت تلفن با زهرا غش‌غش خنده راه انداخته بودم، سهم سه‌شنبه، که از صبح تا غروب مهمان روضه بودیم و عجب حال خوشی داشتم، سهمِ دقیقه‌ای که خواهرم پرتقال توی دستش را پوست کند و نصفش را داد به من، و آن دو روز بارانیِ تهران، دور از خاکستری آسمان. سهم این‌ها کجا بود در متن‌های من؟ بعد دیدم راست می‌گوید. و من چقدر به رنج‌ها نزدیک‌ترم. و این خوب است؟ بد است؟ نمی‌دانم. فقط انگار یاد گرفته‌ام جنس کلمه‌هایم جورِ غم باشد، جورِ فکر آشفته‌ای که تمام روز با خودم حمل می‌کنم و دم غروب می‌کشانم خانه. وقتی روز تمام می‌شود و یادم می‌آید بنویسم، من فقط می‌نویسم. بدون فکر، بدون مقصد. متن‌هایم این‌جا شبیه یک‌جور بی‌هوانویسیِ سامان‌یافته است، بی‌آن‌که نگران کلمه‌ها باشم آن‌ها را می‌رسانم به قلم، بدون مکث و نگرانی. حرفی که بهار زد مرا نشاند سرجایم و بعد از مدت‌ها دوباره به کلمه‌هایم فکر کردم. چه‌چیزی بود که شکل نوشته‌هایم را پر از درد و رنج می‌کرد؟ بازگشتم و دوباره خواندمشان. به اُمیدِ آن‌که چیزی را در خودم پیدا کنم، به اُمیدِ اُمید. یادم آمد وقتی این متن‌ها را می‌نوشتم چه احساسی داشتم، گاهی خوش بودم و گاهی بی‌قرار. و حالا اعتراف می‌کنم که خواندنشان امید را نمی‌نشاند توی قلب، شاید، تنها، فکر را به کار می‌انداخت. دریچه‌ای می‌شد که من از آن به دنیا نگاه می‌کنم و می‌گذاشتم دوستانم هم از همان‌جا، جهان را سیر کنند. رد امید را می‌شود در ذهن شلوغم پیدا کرد، در ذهن آشفته‌ای که دارد تکه‌های هزاران پاره جورچینش را کنار هم می‌چیند. ولی در متن‌هایم چیزی هست که می‌گوید:"این تو هستی." و می‌پرسد:"پس شادی‌ها کجایند؟" نوشتن از قیمه نذری روز سه‌شنبه که دایی سرزده آورد دمِ خانه‌مان، ابدا ایده‌ی بدی نیست. یا نوشتن از تماشای ریزه‌های سفید برف پشت پنجره‌ی کلاس، یا نوشتن از حال خوب روضه‌ی دوم توی خانه‌ای پنجاه متری، در کوچه پس کوچه‌های تنگ تهران. دارم به نقطه‌های روشنی فکر می‌کنم که می‌شود ردشان را روی کاغذ گذاشت. مثلا روزی که برایم نوشت:"اما شما بهم کلی امید می‌دادین و این باعث ‌شد الان این همه پر‌انگیزه باشم برای نوشتن." دارم به روزهای خوب فکر می‌کنم و اتفاقات خوشِ ساختنی. به سالی که با بهار شروع کردم و زمستانی که به سر می‌رسد. به صبحی که از جا بلند شدم و دیدم آفتاب بالا آمده. به شادی، سُرور، خنده‌های ماندنی. ممنونم بهار. پنج‌شنبه هشتم دی ۱۴۰۱