#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۲)
#آزادی
در همین فکر و احوالات درب اتاق باز، امیر وارد شد و پس از قفل کردن گفت؛ «سلام حسین جان، چطوری...»
با دیدن امیر که قد بلند و لاغری داشت، چشم هایم از تعجب تا جایی که راه می داد، باز شد، و مطمئن شدم هر چه هست زیر سر آن قرار لعنتی است، کاش پاهایم به آنجا نمی رسید کاش... یاد حرف استادم افتادم که می گفت؛ «از هر تهدیدی می شود هزاران فرصت ایجاد کرد» اما فکر نکنم هیچ وقت در این شرایط گیر کرده بود.
واژه های آرامش را در گوشهٔ ذهن زندانی کردم، و با صدای بلند گفتم؛ چه سلامی چه علیکی، آره خیلی خوبم، معلوم نیست کجا هستم، چه اتفاقی افتاده، تلفن همراهم نیست به کسی اطلاع بدم، این چه بساطیه بی انصاف، عکسای رو میز چیه، نامردی حدی داره....
با دستم به زیر میز زدم، تمام تصویر های کافی شاپ و.... «که نمی دانستم از کجا آمده»، روی زمین، جلو پایش ریخت، امیر همانطور که عکس ها را جمع می کرد گفت؛
«داداشی آروم باشی حل میشه، حرف می زنیم حالا»
بعید می دونم داداش تو باشم، بشین صحبت کنیم.
امیر با تصاویر در دست، روی صندلی رو به روی من نشست و گفت؛
«زنگ زدم بهت، خواستم در مورد هستی جون حرف بزنم، صدات یهو رف، فهمیدم اتفاقی افتاده اومدم دنبالت...»
«از کجا فهمیدی اتفاقی افتاده، من که حرفی نزدم..»
امیر چند لحظه مکث کرد و گفت؛
«گفتم که داداشی صدات رف، حدس زدم اتفاقی افتاده برات، با ماشین اومدم کنار پیاده رو بیهوش افتاده بودی، داداشی»
صدایش می لرزید و در چشم های کوچکش می شد دروغ را دید، اما باید به صحبت ادامه می دادم و گفتم؛
«خب درست بیهوش افتاده بودم، باید منو می بردی بیمارستان اینجا کجاست، بعدش شمارمو از کی گرفتی.»
قطره های باران دیگر زوری نداشت، کم کم خورشید داشت از پس ابرها خودش را بیرون می کشید.
امیر که عکس ها را روی میز گذاشته بود گفت؛
«دیگه آوردمت خونه، هستی جون داد داداشی، گفت از کافی شاپ که رفتی بیرون حالت بد بوده داداشی»
واقعا ترسیده بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، از روی صندلی بلند شدم؛
«اینقد به من نگو دادشی، اینجا چرا منو آوردی، خواستی کمک کنی دیگه، دربو قفل کردی، تلفن و لباسم، این عکسا، کمک به شیوه جدیده، این جور کمکی نمیخام میخام برم.»
«در رو باز کن باید برم، تلفن همراه و لباسمو بیار..»
امیر با عجله بلند شد و گفت؛ «داریم صحبت می کنیم داداشی، من کاره ای نیستم والا، گفتن تو رو آوردم اینجا داداشی»
اتاق از نور خورشید روشن شده بود اما از روشن شدن جریان خبری نبود در همین زمان امیر گفت؛
«آروم باش داداش من، بشین میرم و برمیگردم حل میشه داداشی»
امیر خودش با عکس ها رفت در که باز شد بوی ادکلنی وارد اتاق شد. از نور خورشید زمان نزدیک ظهر را می شد فهمید، خدا را شکر از امیر و داداشی داداشی گفتن هایش که روی مخ بود خبری نبود.
گرسنگی امانم را بریده بود که.....
(ادامه دارد)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔
@kowsarnews
🌐
news.whc.ir
قسمت اول
https://eitaa.com/kowsarnews/26441