#داستان_شب (فصل ۵، قسمت۱)
#آزادی
- حسین! دست برسون آچار شونزده رو بده بیاد! نیام بالا!
- بفرما! شما چرا رفتید چال سرویس محمدآقا؟! حسن کجاست؟!
- کار داشت رفت بیرون، بعدشم گفت میره خونه! این ورا حسین آقا؟!
- اومدم یه سر بزنم.
- کار خوبی کردی. یه دور بزن میام الان!
چند وقتی می شد سری به تعمیرگاه نزده بودم، همه چیز مثل همیشه سرجایش قرار داشت. در میان آن همه سیاهی که مثل دل بعضیا روی دیوار نشسته، گُل پیچ، روی میزِ وسط مغازه، خودش را از ستون گچی بالا کشیده بود.
محمدآقا که از کار دست کشیده بود به طرفم آمد و گفت:
- گل و داری، میشه تو هر شرایطی خودت باشی ها! و هیچ وقت تسلیم نشی!
- آره واقعا!
- آماده شم الان میام ها!
- باشه منتظرم.
پیاده به طرف خانه که بیست دقیقه فاصله داشت به راه افتادیم، سربسته سوال های ذهنم را پرسیدم و جواب هایی شنیدم. انگار از همه چیز خبر داشت، شاید هم مثل همیشه تجربه هایش را می گفت.
پس از شنیدن: حسین جان عاشق شدی ها! پاگیرشدی وا! از محمدآقا که چند منزل با ما فاصله داشت خداحافظی کردم و تا وارد خانه شدم، آبجی زهرا سراسیمه به طرفم آمد و گفت:
- داداش بیا تو اتاق!
در دلم آشوبی به راه افتاد خدایا برای حسن اتفاقی افتاده چی شده با نگرانی وارد اتاق شدم آبجی عکسی نشانم داد و پرسید:
- این چیه حسین آقا؟!
اتاق روی سرم آوار شد، رنگم پرید و پاهایم سست شد روی زمین نشستم و گفتم:
- دست تو چه کار میکنه؟!
- امروز، از دانشگاه میومدم یه ماشین جلو پام ترمز زد، یه خانم بهم داد و گفت: «بده به حسین بگو از طرف مینا!»
- مینا!
- بله مینا! زشته! معلوم هست چه کار میکنی؟! بقیه بفهمن می دونی چی میشه، سکته می کنه مامان؟!! محله!
- وایستا! وایستا! توضیح میدم آبجی!
- لازم نکرده، برسه دست هستی خانوم و خانواده اونا؟!!
نفس عمیقی کشیدم و کنارش نشستم زهرا همانطور که اشک هایش را پاک می کرد ادامه داد....
(ادامه دارد)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔
@kowsarnews
🌐
news.whc.ir
فصل اول
https://eitaa.com/kowsarnews/25972
فصل دوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26229
فصل سوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26427
فصل چهارم
https://eitaa.com/kowsarnews/26560