حوزه های علمیه خواهران کشور
(فصل ۵، قسمت۳) تا خودش را به طعم فواره برساند قدم می زدیم که گفتم: - بهت اعتماد کردم؟! - اینجوری نیست حسین جان؟! - پس چه جوریه؟ - بعد گفت یه قرار تو کافی شاپ هماهنگ کن که بیشتر باهم آشنا بشیم. بعد گذاشتن قرار... گفتن باید.. بقیشو خودت می دونی! اما دیگه دیر شده بود؟! - یعنی از توام عکس و.. به سکوی ساعت که در انتهای جوب آب قرار داشت نزدیک شدیم عقربه ها پنج و نیم را نشان می دادند، آرامش از تمام وجودم رفته بود و با صدای بلند داد کشیدم: - می دونی چه کار کردی با من؟! بی انصاف! برای نجات خودت منو انداختی تو این بازی! الان چه خاکی به سر بریزم! - نه اینجوری نیست! - اینجوری نیست! اینجوری نیست! پس چه جوریه! بگو می شنوم! همش ختم میشه به همین جا! دیگه بازی خواستگاری نوبره والا! خداحافظ! - اون بازی نیست! وایستا حسین جان! یه حرف مهم رو بهت نگفتم! - حرفا رو زدیم، دیگه حرفی نمونده! - تو رو خدا وایستا، حسین! نمی دانستم بروم یا... هر چه بیشتر می فهمیدم نگران تر می شدم و باتلاق عمیق تری زیرپاهایم احساس می کردم، نفسی عمیق کشیدم و در کمال ناامیدی گفتم: - باشه، آخرین فرصته، یه حرفی بزن، قانع شم وایستم! - باشه! باشه! حسین جان دوستت دارم! قلبم در کمتر از ثانیه فرو ریخت، از لحن گفتنش میخ کوب ایستادم، نمی دانستم عشق همین لحظهٔ فرو ریختن است و یا فقط دلم برایش سوخت، برگشتم تمام صورتش در چشمانم جا شد، اشکش را که تا گونه هایش آمده بود پاک کرد و گفت: - باورم کن! منم گیر کردم، نمیخواستم این اتفاق بیفته، بیا با هم حلش کنیم. نگاهم را از چشم هایش دزدیم، سرم را پایین انداختم، تپش های قلبم دیگر مثل قبل نبود کمی امیدوار شدم که هستی هم فریب خورده است و همدست آنها نیست، اما باز نمیشد اعتماد کرد با اینکه دوست داشتم هنوز هم کنارش باشم گفتم: - باشه قبول، اما فعلا خداحافظ! پارک و هستی را تنها گذاشتم و به طرف خانه به راه افتادم، خیابان ها شلوغ بود همه در تب و تاب خرید عید بودند و من درگیر ماجرایی تلخ. تا وارد خانه شدم، آبجی زهرا به طرفم آمد و آرام گفت: - چه کار کردی داداش؟ - هنوز هیچی! - هیچی! بعدا میام برام توضیح بده شاید بتونم کمک کنم! - باشه! مادرم از آشپزخانه وارد هال شد و گفت: - حسین جان برای فرداشب، خانواده هستی خانم میان اینجا. - فرداشب! - آره دیگه، اگه همه چی خوب پیش بره ایشالله، عید یه مراسم کوچولو می گیریم! - باشه! وارد اتاقم شدم و در را بستم، واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم، جز «دوستت دارم» هستی که راست راست بود، چیز دیگری را نمی شد صد در صد باور کرد، اما چاره ای نبود باید اطلاعات بیشتری پیدا می کردم و جلسه فرداشب بهترین فرصت بود. روی تخت نشستم و دفتر شعرم را باز کردم اما اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم، از همه چیز دور شدم و تمام کارهایی که قول داده بودم عقب افتاده بود‌ در حال فکر کردن «چرا کارم به اینجا کشید»، روی تخت خوابم برد. با صدای اذانِ گوشی از خواب پریدم، چیزی تا قضا شدن نمانده بود، وضو ساختم و پس از خواندن نماز، تسبیح به ذکر دست گرفتم، شاید راهی جلو پایم باز شود در همین حال، یادِ دایی علی اصغر افتادم... ساعت هفت نشده بود که صدای مادرم بلند شد: - برپا، سه روز دیگه تا عید، بیشتر وقت نیست، کارا مونده! امشبم مهمون داریم. وارد هال شدم و گفتم: - سلام مامان. فرمان جنگ صادر کردی سرصبح؟! - سلام پسرم، آره جنگ با کثیفی! - دقیقا تا امروز چه کار می کردید؟ - چه بدونم، خرید رفتیم و آشپزخونه رو تمیز کردیم. - بازم خوبه، دستتم درد نکنه. آبجی زهرا و حسن، خواب آلو از اتاق هایشان بیرون آمدند و زیر لب دری وری می گفتند که مادرم گفت: - چی میگید برا خودتون، برید آب بزنید به صورت و بیاید صبحانه. همه سر سفره دور هم جمع شدیم و مادرم کاراها را تقسیم کرد: - حسن مغازه نمیخاد بری، زنگ بزن به محمداقا بگو، پرده ها رو باز کن ببر اتوشویی محله... - زهرا تو هالو بریز بیرون دخترم - حسین جان، تو هم برو خرید. نیم ساعت بعد، لیست بلند بالایی را از مادرم گرفتم، و اول به طرف محل کار دایی علی به راه افتادم... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26705 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26718