#داستان_شب (کوتاه) قسمت پنجم
#سرباز
ساعت به دوازده داشت نزدیک می شد. بچه ها را بیدار کردم و به احمد گفتم:
- حسین و بیدار کن. نگهبان کیه!؟
- سهراب! هماهنگن داداش، ردیف کردم.
حسین که هنوز خواب در چهره اش موج می زد به ما نزدیک شد و گفت:
- نماینده ها رو گفتم ساعت سه اونجا باشن!
- خدا رو شکر توکل به خدا بریم....
همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت. در مقر فرماندهی سحری می خوردیم و صحبت می کردیم که احمد گفت:
- می دونستید یه هفته است داریم سحری درست می کنیم؟!
- چقد زود گذشت والا!
- بچه ها زیاد خوش بین نباشید، یه خبرایی شنیدم خدا کنه شایعه باشه...
ساعت نزدیک ظهر بود. از بلندگوی پادگان صدا آمد: «تمام سربازها در محوطهٔ صبحگاه، آشپزخانه، تاسیسات همه...»
به میدان رفتم به احمد نزدیک شدم و گفتم:
- چه خبر شده؟!
- نمی دونم! میگن سرلشگر ناجی اومده؟!
در همین زمان صدای افسر بلند شد که:
- ساکت! حرف نباشه. سرگروهبان آبها رو بیارید! گروهبان همه باید یه لیوان بخورن، هر کی سرپیچی کرد بریزید تو حلقش؟!
- چشم قربان!
به هر ترتیبی بود یک لیوان آب به خورد من و بقیه دادن و سرلشگر ناجی بالای سکوی میدان صبحگاه رفت و داد کشید:
- شما را چه به روزه گرفتن! یه سرباز با شکم خالی چطور می تونه به ارتش شاهنشاهی خدمت کنه؟ وای به حال کسی که از این به بعد روزه بگیره. خوب حواستونو جمع کنید!
ارتش با کسی شوخی نداره!
همه به طرف آسایشگاه رفتیم. ناراحت روی تخت دراز کشیدم که صدای ارشد بلند شد:
- محمدابراهیم همت...
(ادامه دارد)
✍ عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔
@kowsarnews
🌐
news.whc.ir