#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت سوم]
- راستی چرا خود حاج آقا تا صبح نگهش نداشت؟
همه ی سرها به طرفش چرخید و طاهره گفت:
- خوبه مشورت کردیم ها، حالا که گذشت!
مهسا بلند شد استکان های چای دبش را که طعم اختلاس می داد جمع کرد و با چند قدم از اُپن آشپزخانه ی کوچک، با کابینت های فلزی کِرم رنگ گذشت و استکان ها را بالای ظرف های تلنبار شده روی سینک، جاساز کرد و از گوشه ی هالِ چهل متری به هر کدام از دخترها پتو داد و همگی کنار هم آماده ی خواب شدند... ناگهان طاهره با صدای سگ سفید کوچولو که از داخل حمامِ انتهای آشپزخانه می آمد بیدار شد و با چشم های نیم باز به طرف صدا رفت. در حمام را با صدای قریچ همیشگی باز کرد و گفت:
-چته؟ حاج آقا خدا بگم چه کارت نکنه!
هر چه صحبت کرد فایده نداشت و سگ به صدا دادن ادامه داد تا این که بهاره فریاد زد:
-طاهره جان بیرون روی داره!
- چی چی روی؟
مهسا و حسنا که از سر و صدا بیدار شده بودند به همراه بهاره گفتند:
- بابا! پی پی داره! زحمتشو بکش!
تا این جمله را گفتند همگی با هم خندیدند و با صدای خروپف قلابی خودشان را به خواب زدند...
طاهره که همچنان زیر لب به آقا محسن غرولند می زد، سگ سفید کوچولو را به بیرون روی برد... .
ساعت نزدیک هشت صبح بود، تلفن های همراه یکی یکی زنگ بیدار باش را زدند. طاهره برپا زد و همراه مهسا با سرعت برق آماده شدند.
طاهره رو به و حسنا و بهاره گفت:
- من میرم سرکار، مهسا هم میره دانشگاه! در و برا هیشکی وا نکنین، فقط آقا محسن اومد، این سگ سفید زشتو بهش بدین... .
چند ساعتی گذشته بود که...
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
@farhangikowsar