-تیکہ کتـٰاب💙؛
اشک توی چشمهای هردویمان بازی میکرد.
علےآقا آدم توداری بود و خیلی کم احساساتش را بہ زبان مےآورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتین هایش شد ، ساعت هدیہ سر عقد را بسته بود. بہ دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعهۍ بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتے سرش را بالا گرفت، دیدم چشمها و صورتش تا زیر گلو سرخ شده. صدایش بغض داشت. گفت : گُلم مواظب خودت باش. حلالم کن .
دلم میخواست با صدای بلند گریہ کنم. دلم میخواست بگویم
من را با خودت ببر. توی چشم هایم خیره شد.
چشمهای آبـےاش مثل دریا متلاطم بود. گفتم : تو هم مواظب خودت باش. شفاعت یادت نره . یکدفعہ بدون اینکہ چیزی بگوید، از پلہها پایین دوید و همانطور کہ تند تند و پشت بہ من مےرفت، دستش را بالا گرفت و گفت :
گُلم من رفتم. خداحافظ .
•| ڪتاب گلستانِ یازدهم🌳!
•| بھناز ضرابی زاده 🌸⊱.°
@Anese_313