#دست_نوشته
من هیچ خاطره ای از کودکی ام ندارم !
نه از خانه ی باصفای بی بی، نه از سفره ی ساده ی صمیمی اش و نه از دست هایِ گرم و مهربانش .
همه ی این ها را فقط از دیگران
شنیده ام و هیچ وقت داشتنِ هیچکدام را احساس
نکردم .
فقط در فکر و خیال های
قبل از خواب هرشب در دل تنهایی ، تاریکی و سکوت بی پایانِ خانه ی دلگیرِ خود از غمی شبانه فرار میکردم .
دلم ، مرغِ غم انگیزی
میشد که پر میکشید و میرفت کنجِ آن اتاقِ قشنگ روی قالیِ دستبافت و قدیمی می نشست .
خیره میشد به آن کمد کوچکِ قهوه ای سوخته که تمام دار و ندارِ بی بی آنجا بود .
شیرینی های خوشمزه ای که هیچ کجا مانندش نبود و آن آجیلِ نخود و کشمش که به بچه ها می داد . انگار خدا از بهشت فرستاده بود ، مزه ی عجیبی داشتند .
وقتی بی بی در کمد را باز میکرد
شوقی در دلم بود از شیرینی که میخواست نصیبم شود !
هرشب رویای قشنگی میساختم از همه ی چیزهای که هیچ وقت نبود و دلم میخواست باشد .
کمد خیالی بود .
قالی خیالی بود .
بی بی ... حتی بی بی هم خیالی بود .
لبریز از گریه می نویسم ، بی بیِ خیالیِ شب های من ! دلم هوای مهربانی های تو و دامن پر از گلت را دارد .
کاش میشد بیایم پیشت آنجا که تو هستی .
آن سویِ خیال های شبانه ، در امتدادِ غم های همیشگی ، بغض ِ بی کسی ام را بشکنم .
غصه هایم را ببارم . تنهایی هایم را بیاورم و بگذارم داخلِ آن کمد .
بعد با دست های پر از شیرینی ، برگردم به این روزهای تلخ که نه شیرینی دارند نه شادمانی .