من هیچ خاطره ای از کودکی ام ندارم ! نه از خانه ی باصفای بی بی، نه از سفره ی ساده ی صمیمی اش و نه از دست هایِ گرم و مهربانش . همه ی این ها را فقط از دیگران شنیده ام و هیچ وقت داشتنِ هیچکدام را احساس نکردم . فقط در فکر و خیال های قبل از خواب هرشب در دل تنهایی ، تاریکی و سکوت بی پایانِ خانه ی دلگیرِ خود از غمی شبانه فرار میکردم . دلم ، مرغِ غم انگیزی میشد که پر می‌کشید و میرفت کنجِ آن اتاقِ قشنگ روی قالیِ دستبافت و قدیمی می نشست . خیره میشد به آن کمد کوچکِ قهوه ای سوخته که تمام دار و ندارِ بی بی آنجا بود . شیرینی های خوشمزه ای که هیچ کجا مانندش نبود و آن آجیلِ نخود و کشمش که به بچه ها می داد . انگار خدا از بهشت فرستاده بود ، مزه ی عجیبی داشتند . وقتی بی بی در کمد را باز میکرد شوقی در دلم بود از شیرینی که میخواست نصیبم شود ! هرشب رویای قشنگی میساختم از همه ی چیزهای که هیچ وقت نبود و دلم میخواست باشد . کمد خیالی بود . قالی خیالی بود . بی بی ... حتی بی بی هم خیالی بود . لبریز از گریه می نویسم ، بی بیِ خیالیِ شب های من ! دلم هوای مهربانی های تو و دامن پر از گلت را دارد . کاش میشد بیایم پیشت آنجا که تو هستی . آن سویِ خیال های شبانه ، در امتدادِ غم های همیشگی ، بغض ِ بی کسی ام را بشکنم . غصه هایم را ببارم . تنهایی هایم را بیاورم و بگذارم داخلِ آن کمد . بعد با دست های پر از شیرینی ، برگردم به این روزهای تلخ که نه شیرینی دارند نه شادمانی .