روایت‌ شاهدان عینی از کشف حجاب رضاخانی رضا قلدر رفته بود ترکیه؛ وقتی برگشت به نخست وزیرش، محمود جم گفته بود «این چادر و چاقجور را چطور می شود از بین برد؟ از وقتی که به ترکیه رفتم و زن های آن ها را دیدم، دیگر از هرچه چادری بود بدم آمده است». به مستشارالدوله صادق، سفیر کبیر ایران در ترکیه نوشت: «هنوز عقب هستیم و فوراً باید با تمام قوا به پیشرفت سریع مردم خصوصاً زنان اقدام کنیم». و به این ترتیب بود که 17 دی 1314 بود پوشیدن چادر و روبنده و روسری را برای زنان و دختران ایرانی ممنوع کرد. دستور از بالا آمده بودند حجاب از سر زن ها و دخترها بردارند. امنیّه ها برایشان فرقی نمی کرد دختر ۷-۸ ساله باشد یا زن باردار ۲۰ساله یا پیرزن ۷۰-۸۰ ساله؛، جلوی هر زن باحجابی را می گرفتند، چادر و روسری از سرش می کشیدند و به کسانی که حاضر نبودند حجاب بردارند، با باتوم و قنداق تفنگ حمله می کردند. خیلی از کسانی که آن روزها را به چشم دیدند، از دنیا رفته اند. آن هایی که مانده اند، خیلی پیر شده اند؛ با این وجود هنوز تلخی آن صحنه ها جلوی چشم شان است و بعضی هایشان وقتی از آن روزها می گویند، درد و رنج آن ایام را می توان در تک تک کلمه هایشان حس کرد.  مهدی ابوالقاسمی و همکارانش در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی مشهد، سه سال وقت گذاشته اند و خاطرات این افراد را جمع آوری کرده اند. که در ادامه قسمت هایی از آن را می خوانید: بمیرم هم دیگر بیمارستان نمی روم «فاطمه زینلی» متولد 1314 در مشهد است. همان سالی به دنیا آمد که فرمان کشف حجاب دادند. مصیبتی که آن روزها برای خانواده اش اتفاق افتاده بود را اینطور تعریف می کند: «خدیجه، خواهرم تازه عقد کرده بود که مریض شد. مادرم هر روز می رفت بیمارستان امام رضا(ع) که به او سر بزند. یک بار در راه بیمارستان، آژان چادر مادرم را کشید و خیلی اذیت شد. به همین خاطر قرار شد خدیجه را بیاورند خانه از او پرستاری کنند و هر چند روز یکبار ببرند بیمارستان، ویزیت شود. اما در مسیر خانه، آژان ها با اینکه دیده بودند او مریض است، چادرش را از سرش کشیده بودند. خدیجه به مادرم گفته بود: «بمیرم هم دیگر بیمارستان نمی روم» خواهرم بخاطر بیماری ای که داشت در خانه مرد.» «اصلاح خانم دولتخواهی سیاهمرد» اهل ماسال گیلان بود. او موقع دستور کشف حجاب بیست سال داشته و آن روزهای تلخ را به خوبی به یاد دارد: «با مادرم به بازار می رفتیم. ابتدای بازار به ما دستور دادند روسری هایمان را برداریم. مادرم مخالفت کرد و آن ها اصرار. ماموران رضاشاه خواستند او را کتک بزنند که من خودم را مقابل آن ها قرار دادم. مچ دستم در این ماجرا شکست». نه من به دکتر رسیدم، نه مادرم آقای «عبدالعالی شماعی» متولد ۱۳۱۲ در شهرضای اصفهان است. او درباره این فرمان بدوی می گوید:«مریض شده بودم و چون پدرم در مغازه نجاری اش بود، با مادرم که حامله بود به طرف مطب دکتر رفتیم. اسمش هنوز یادم است؛ دکتری ارمنی به نام بنیامین. هنوز به مطب دکتر نرسیده بودیم که یک آژان آمد و چادر از سر مادرم برداشت و آن را تکّه تکّه کرد. مادرم دستش روی سرش بود و به دنبال یک پناهگاه می گشت. خوب به خاطرم هست که مادرم با چه خفّت و خجالتی خودش را به منزل رساند. هاجر خاتون در این اتفاق بچه اش سقط شد. آن روز نه من به دکتر رسیدم نه مادرم.» کشف حجاب، عامل بی سوادی نصف مردم شد مرحومه «ملکه اسماعیل زاده» می گوید: «یک دوست کرمانی داشتم. صبح ها می رفتم دنبالش که برویم مدرسه. یک روز در خانه شان را زدم و گفتم بگویید فاطمه بیاید که با هم به مدرسه برویم. مادش گفت دختر ما به اندازه کافی باسواد شده، مدرسه برای ما بس است دیگر. فاطمه دیگر نیامد مدرسه و رفت مکتب. بی سوادی نصف مردم، عاملش دستور کشف حجاب دوران رضاخان بود.» دلم ترکید «مونس آل عباسیان» اهل مشهد است. درباره اتفاقی که منجر به مرگ مادربزرگش شد می گوید: «دوران کشف حجاب، مادربزرگم از خانه بیرون نمی آمد. روز تاسوعا یا عاشورا همسایه ها می گویند امروز آژان ها به زن ها کاری ندارند. مادربزرگم با مادرم از کوچه عیدگاه راه می افتند بروند حرم اما باز هم احتیاط می کند و چند تا روسری روی هم می پوشد. نزدیک فلکه آب، آژانی چادر مادربزرگم را می کشد و به او می گوید: «می خواستی لحاف کرسی هم سرت کنی.» مادرم که آن موقع 13 سالش بود، تعریف می کرد: «مادربزرگت خیلی وحشت کرد. همانجا نشست و گفت دلم ترکید.» مادربزرگم طاقت نیاورد و بعد از سه روز فوت کرد. نفرین پدرم اثر کرد «حسین پاکدل» متولد 1304 در تربت حیدریه بود. روایت او از اتفاقی است که برای یک ژاندارم افتاد: «برگ درخت های توت باغ را جمع کرده و بار الاغ کرده بودیم. با پدر و خواهرهایم برمی گشتیم که دیدیم یک مامور از دور با اسب می آید. خواهرهایم چارقدهایشان را لای برگ های توت قایم کردند. مامور به ما که رسید، یک راست رفت سروقت چارقدها. @yavari57