#زندگینامه
#شهید_دفاع_مقدس
#عباسعلی_حیدری
وقتی وارد روستای کمال آباد شدم به اتفاق یکی از اهالی محل به سمت خانه ی شهید حرکت کردم راهنما، می گفت: پدر و مادر شهید فوت کرده اند. خلاصه در انتهای روستا و جایی که به صحرا مشرف می شد در نقطه ای دورتر از روستا، خانه ای خشت و گلی را دیدم که مانند خانه های متروکه به نظر می رسید. پس از دق الباب کردن خانمی درب خانه را برایمان باز کرد راهنما می گفت: این زن تنها در این خانه زندگی می کند پس از ورود به خانه خانمی که خودش را خواهر شهید معرفی می کرد پس از سلام و علیک دلش آماده باریدن بود گویا بغضی هزار ساله در گلویش نشسته بود می گفت: «عباسعلی حدوداً دو ساله بود که مادرمان فوت کرد و پدرم نیز مریض حال بود و من که دوازده سال بیشتر نداشتم و دختر بزرگ خانه به حساب می آمدم مسئولیت او و دو خواهر دیگرم را عهده دار شدم. کم کم بزرگ شد و به مدرسه رفت و موفق به اخذ دیپلم شد و از افراد فعال بسیج بود با وجود سن و سال کم، از آغاز جنگ به جبهه رفت سپس به خدمت سربازی اعزام شد. هنگامی که شوهرم با دو بچه از من جدا شد خودش خرج خانه ی ما را می داد و این خانه ای که می بینید خودش برایم ساخت از کودکی خدا ترس و با غیرت و فعال بود. در کارهای خانه به من کمک می کرد خانه را جارو می کرد لباس ها را می شست تمام زندگیش و زندگیمان زجر بود پانزده روز مانده به آخر خدمتش، تمام دوستانش را در خانه دعوت کرد و به آن ها گفت: اگر من رفتم و برنگشتم و من نبودم که شما را به جبهه دعوت کنم شما خودتان جبهه ها را پر کنید و از جبهه و شهادت برایشان گفت روزی که می خواست برود به من گفت: خواهرم اینبار من بازگشتی ندارم ولی هرگز پشت سر جنازه ی من گریه و شیون نکنید که روحیه ی مردم را خراب می کنی و بچه هایشان را آن وقت به جبهه نمی فرستند و مملکت دست یک مشت بی بند و بار می افتد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398