زیر بار خیلی چیزا نمیره. مهسا حرفش را رد می کند و ادامه می دهد: البته الان بچه م حرف گوش کن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده. پریا می گوید: خدایی خیلی معصوم و نازه. سحر: آره. خودشو باچادر خفه می کرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه می کرد؟ نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم می دهد، صدای ضعیفی درقلبم مدام نهیب می زند که: یعنی واقعا باید بذاری همه این خوشگلیا رو ببینن؟! سرم را به چپ و راست تکان می دهم و برای فرار از صدای وجدانم بلند می گویم: خب دیگه بسه. مثل اینکه فقط من زیبای خفته ام. شمام همگی زن شرک! همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند. خانواده ی سحر اهل نماز و روزه نیستند و باکفش درخانه رفت و آمد می کنند. از خانه بیرون می رویم و سوار ماشین هایمان می شویم. من سوار ماشین آیسان می شوم و در را می بندم. قبل ازحرکت پرستو به سمتمان می آید و اشاره می کند کارم دارد. پنجره را پایین می دهم و می پرسم: چی شده آبجی؟ دستهایش را از کادر پنجره داخل می آورد، روسری ام را چند سانتی عقب تر می دهد و کمی موهای لختم را بیشتر بیرون می ریزد. شیطنت آمیز می خندد و به طرف ماشینش برمی گردد. به خودم در آینه ی بغل ماشین نگاه می کنم. دیگر حجابی درکار نیست. روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام. رستمی به استقبالمان می آید و نیشش را تا بناگوشش باز می کند. صدای موزیک از خانه اش می آید. همگی سلام می کنیم و پشت سرش وارد ساختمان می شویم. دوبلکس و مدرن با دیزاین کرم شکلاتی. محو تماشای وسایل چیده شده چرخی می زنم و وسط پذیرایی می ایستم. استاد به سمتم می آید و بالحن خاصی می گوید: مثل این که شما می دونستید چطور باید بافضای خونه ی نقلیم ست کنید. و با حرکت پلک و ابروهایش به مانتو و روسری ام اشاره می کند. خجالت زده نگاهم را می دزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمی کنم. به مبل سه نفره ی کنار شومینه اشاره می کند و ارام می گوید: بفرمائید