#قسمت_20
#رمان_عشق_من
زیر بار خیلی چیزا نمیره.
مهسا حرفش را رد می کند و ادامه می دهد: البته الان بچه م حرف گوش کن شده.
ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده.
پریا می گوید: خدایی خیلی معصوم و نازه.
سحر: آره. خودشو باچادر خفه می کرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه می کرد؟
نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم می دهد، صدای ضعیفی درقلبم مدام نهیب می زند که: یعنی واقعا باید بذاری همه این خوشگلیا رو ببینن؟!
سرم را به چپ و راست تکان می دهم و برای فرار از صدای وجدانم بلند می گویم: خب دیگه بسه. مثل اینکه فقط من زیبای خفته ام. شمام همگی زن شرک!
همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند. خانواده ی سحر اهل نماز و روزه نیستند و باکفش درخانه رفت و آمد می کنند. از خانه بیرون می رویم و سوار
ماشین هایمان می شویم. من سوار ماشین آیسان می شوم و در را می بندم. قبل ازحرکت پرستو به سمتمان می آید و اشاره می کند کارم دارد. پنجره را پایین می دهم و می پرسم: چی شده آبجی؟
دستهایش را از کادر پنجره داخل می آورد، روسری ام را چند سانتی عقب تر می دهد و کمی موهای لختم را بیشتر بیرون می ریزد. شیطنت آمیز می خندد و به طرف ماشینش برمی گردد. به خودم در آینه ی بغل ماشین نگاه می کنم.
دیگر حجابی درکار نیست.
روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام.
رستمی به استقبالمان می آید و نیشش را تا بناگوشش باز می کند. صدای موزیک از خانه اش می آید. همگی سلام می کنیم و پشت سرش وارد ساختمان می شویم.
دوبلکس و مدرن با دیزاین کرم شکلاتی. محو تماشای وسایل چیده شده چرخی می
زنم و وسط پذیرایی می ایستم. استاد به سمتم می آید و بالحن خاصی می گوید:
مثل این که شما می دونستید چطور باید بافضای خونه ی نقلیم ست کنید.
و با حرکت پلک و ابروهایش به مانتو و روسری ام اشاره می کند.
خجالت زده نگاهم را می دزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمی کنم.
به مبل سه نفره ی کنار شومینه اشاره می کند و ارام می گوید: بفرمائید