#قسمت۴۸
#رمان_عشق_من
_ چه می دونم! خب بده!
_ برو بابا توام بااین راهنماییت!
_ واقعا؟! من همش فکر می کردم، میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شی !_ _ خب خودمم
نمی دونم میخوام چی بخونم تودانشگاه! اصن انگیزه ندارم!
مثل گیج ها می پرسم: یعنی چی؟
_بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یه کوچولو آزاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگه کلا مامان، باباها نباشن!
هاج و واج نگاهش می کنم. یکدفعه ازجا
می پرم و می گویم: ببین یه بار دیگه بگو!
چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟!
_ همین ...این این...این چیز...
_ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟
چیزی درذهنم جرقه میزند! دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را به طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای ، فوق العاده!
دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد
چته تو؟! دیوونه!
" درسته! حرفش کاملا درست است! نجات واقعی یعنی رفتن به جایی که خانواده ات
نیستند!"
پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف می کنم. دهنش را کج و کوله
می کند و می گوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دور لبم را پاک می کنم.
-اوممم! یه سرطان خوشمزه!
_ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر!
میخندم و به درون پاکت نگاه می کنم. نصفش فقط با هوا پر بود! کلاه بردارا!
مادرم عینکش را روی بینی جا به جا می کند و کتاب آشپزی مقابلش را ورق میزند، حوصله اش که سرمی رود کتاب می خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتربه اخبار دیدن و جدول حل کردن، علاقه دارد... ومن عنصر مشترک میان این دو
نازنین. خدا را شکر فقط به خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر
راهی بودم! عینکش را روی کتاب میگذارد و بی هوا می پرسد: محیا؟!