_ چه می دونم! خب بده! _ برو بابا توام بااین راهنماییت! _ واقعا؟! من همش فکر می کردم، میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شی !_ _ خب خودمم نمی دونم میخوام چی بخونم تودانشگاه! اصن انگیزه ندارم! مثل گیج ها می پرسم: یعنی چی؟ _بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یه کوچولو آزاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگه کلا مامان، باباها نباشن! هاج و واج نگاهش می کنم. یکدفعه ازجا می پرم و می گویم: ببین یه بار دیگه بگو! چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟! _ همین ...این این...این چیز... _ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیزی درذهنم جرقه میزند! دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را به طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای ، فوق العاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد چته تو؟! دیوونه! " درسته! حرفش کاملا درست است! نجات واقعی یعنی رفتن به جایی که خانواده ات نیستند!" پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف می کنم. دهنش را کج و کوله می کند و می گوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دور لبم را پاک می کنم. -اوممم! یه سرطان خوشمزه! _ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر! میخندم و به درون پاکت نگاه می کنم. نصفش فقط با هوا پر بود! کلاه بردارا! مادرم عینکش را روی بینی جا به جا می کند و کتاب آشپزی مقابلش را ورق میزند، حوصله اش که سرمی رود کتاب می خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتربه اخبار دیدن و جدول حل کردن، علاقه دارد... ومن عنصر مشترک میان این دو نازنین. خدا را شکر فقط به خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهی بودم! عینکش را روی کتاب میگذارد و بی هوا می پرسد: محیا؟!