#قسمت۵۵
#رمان_عشق_من
نمی خواهم جلو بروم. شاید اشتباه می کنم؛ شاید هم... هرچه که باشد، باید ازدور تماشا کنم. تصویر مقابلم تار می شود،هیچ چیز نمی شنوم...
دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه
می دهد و باهم داخل ساختمان می روند. همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها می کنم. گلها
ازدستم می افتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود. "نمی فهمم! خودش
گفت که تنهاست. خواهرهم که ندارد! پس این. این... " پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...
" خیلی احمقی محیا! گول ریشش رو خوردی؟! آره؟"
" وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصن شاید شاگردشه!"
" اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! "
زیر پلکم را پاک
می کنم...
" هه! آره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟"
"خب چرا جلو نرفتی؟!"
" نمیخوام به روم بیارم...باید یه جور دیگه بفهمم!"
" پس نق نقت چیه؟!"
" دوسش دارم میفهمی؟"
" ببند دهنتو ببند!
کیو دوس داری؟! چیشو؟"
" خودشو! اخلاقشو!"
"اون کجاش شبیه توئه؟"
"همه چیش!"
"خب بگو یکی یکی..."
"اخلاقش...ویژگی هاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مث عقب مونده ها
رفتار نمیکنه! "
" واقعا؟ مث الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد؟! "
سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: "خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست!"
قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش
می دهم.
حال خرابم راهیچ کس درک نمی کند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق می کند. سه
روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم. مرگ ، قهقهه می زد کنار مردی که...
باز هم بغض... باز هم سوزش قلبم. ناخن هایم راآنقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده. باید او را ببینم و راجع به آن دختر بپرسم. اسمش چیست؟