#قسمت۵۸
#رمان_عشق_من
حالت تهوع ام شدید ترمی شود
_ خب... به نظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد ما؟!
متوجه منظورش نشدم! سرکج می کنم و
می پرسم: ینی چی؟!
_ ینی.. ینی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم!
بازهم نفهمیدم!
یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین می چسبانم..
_ ببین محیا
پوزخندی می زند و ادامه میدهد:
دخترجون نترس! ما
می تونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم!
قلبم از تپش می ایستد و نفس درس*ی*ن*ه ام حبس می شود... عُقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: ینی...ینی...
_ آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه.. بخاطر رفت وآمدهامون معذب
نشیم... می تونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟!
چشمهایم راریز می کنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت
می کنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم. میدانم کمی
بگذرد ترس جانم را میگیرد. باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، میپرسم: جز من... جز من. کسی هم...
بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من!
ازخشم لبریزم... دوست دارم سرش را به فرمان بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم وتمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم. چطور جرئت کرد به من پیشنهاد بدهد؟
چرا دروغ میگوید! ؟من خودم دیدم دختر طنازی راپیاده کرد و... پلکی میزنم و
از مژه های بلندم دوقطره بغض پایین
می آید. لبهایم
می لزرد... فکم را به
زور کنترل می کنم و می گویم: ن.. نگ...نگه...دا...دار...
متوجه ی حالتم
می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد: چی شد گلم؟
سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم
می گویم: نگه...نگه...دار عوضی!
مات و مبهوت نگاهم می کند و میپرسد: چی گفتی؟
تمام نیرویم را جمع می کنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال!
عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟