آذر دستش راتکان میدهد: منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد، الان میگه نمیخواد! بابات میگه چرا! ؟میگه نمیخوام! لام تا کام حرف نمیزنه! نمی دونم چش شده!؟ "خداعاقبتمو باهاش ختم به خیر کنه!" یلدا باناراحتی میپرسد: اونا چی؟ پسندیده بودن؟ ابروهای نازک و کشیده آذر بالا می رود آره! چه جورم! مادر دختره یحیی رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختره داشت میخورد پسرمو! خنده ام میگیرد! "نفس بگیر!چقدر باآب و تاب!" _ پدرش خیلی خوشش اومده بود! غیرمستقیم برای جلسه ی بعد زمان مشخص کردن! یحیی که پاشد ،دختره سرتاپاشو نگاه کرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشه! بابات میگه کارداری، درستم رفتی آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنج ورد کردی. میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونه به دلمون. یلدا: خب اون چی گفت؟ _ هیچی! میگه دختره به دردمن نمیخوره! یلدا شانه بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فضول صدایم کنند اما بی اراده می گویم: _ خب خوشش نیومده. نمیشه به زور زنش شه که...شاید. به دل پسرعمو نمیشینه. آذر نگاه عاقل اندر سفیهی به من می کند و زیرلب میگوید: چه بدونم شاید. درباز میشود .عمو پکر و بالب و لوچه آویزان و پشت سرش یحیی داخل می آیند... یکبار دیگر نگاهش می کنم. چقدر بزرگ شده. سرانگشتانم را روی عکسها میکشم و نفسم راپرصدا بیرون میدهم. یلدا یکی یکی تاریخشان را میگوید. بعضی هاشان خیلی قدیمی اند. زرد و محو شده اند. یک دیوار اتاقش را آلبوم خانوادگی کرده. دریکی ازعکسها میخندد و دردیگری اخم کرده. تولدش که کیک روی لباسش ریخته. جشن فارغ التحصیلی اش. سفرمشهد و کربلا. عروسی یسنا و یکتا و... و... من! باذوق سرانگشت سبابه ام را روی صورت گردو سفیدم در کادر تصویر فشار میدهم: این منم!