من ومن کنان میگوید: باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی... متوجهید که؟! آذر: بله بله. سهیلا خب فکر کنم سارا هم باید حداقل یه نظر کوتاه بده! لبهایم را با حرص روی هم فشار می دهم و به لبخند کذایـی سارا زل میزنم. سرش راپایین می اندازد و می گوید: خب. راستش... چی بگم؟! عمو: هیچی نگو دخترم! سکوت علامت رضاست! همان شب در خانه یحیـی با موضوع خواستگاری مخالفت کرد و بحث بینشان بالا گرفت. نمی دانم چرا دل من هم خنک شد. تصور حضور سارا کنار یحیـی آزارم میداد. او رادوست داشتم؟! رفتم تو فکر! چرا من او را دوست دارم؟ یحیی از بچگی من و آزار می داد. الانم با بی محلی هاش آزارم میده! محال است! من از او کینه چندساله دارم. اولین بار سر همان بحث صدایش را بالا برد. قیافه اش دیدنی بود! خودش را بی ارزش خواند و تاکید کرد چرا نظرش هیچ اهمیتی ندارد؟ بدون مشورت با او اقدام کرده اند و این برایش سنگین بوده. خواستگاری سارا منتفی و در دلم عروسی به پا شد! رابطه خوب سهیل و یلدا دوام چندانی نیاورد. اواسط اسفند یلدا با قیافه ای گرفته به خانه برگشت و لام تاکام به سوالها جواب نداد.یلدا خودش را دراتاقش زندانی کرده واجازه ملاقات به کسی نمی داد. ولی من به دراتاقش رفتم وچندتقه به در میزنم و وارد اتاق می شوم. یلدا سریع با پشت دست اشکهایش راپاک می کند ومیگوید: اجازه ندادم بیای تو!