_ خب... چی شده با این لباسا اومدی؟! بهمون خبر دادن داری میری سوریه! نکنه جاش عوض شده؟! به گمانش شوخی کرد! گویی تازه متوجه لباسش شده باشم. پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامی به مهمانی آمده! با تعحب به سر تاپایش نگاه می کنم. چقدر به او می آید! نمیدانم او برای این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده! انگشتر عقیق و شرف الشمسش چشم را خیره می کنند. رنگ ریشش کمی روشن شده... انگار حنا گذاشته! دارم میرم. ولی قبلش باید اینجا میومدم. _ باید؟ خیره! _ ان شاءالله همینطوره! ازجوابش جا میخوریم. _ خانواده خوبن؟ خودت چی؟ _ الحمدلله همه خوبن! البته کمی دلگیرن... چون فکر میکنن رفتنم؛ برگشت نداره... _ خدا نکنه! میری و سالم برمیگردی...حق دارن! سخته دیگه _ بله! عموحالش خوبه؟ خودشما چی؟ _ منم خوبم. عموتم خوبه. راستش از وقتی محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر شدیم! یک لحظه نگاهمان درهم گره میخورد. سرم را پایین می اندازم. نگاه مستقیمش بند دلم را پاره می کند. همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود. همه ازجا بلند می‌شويم. یحیی جلو میرود و با پدرم روب*و*س*ی می کند. باهم گرم میگیرند و شانه به شانه به سمت مبل دونفره می آيند و بالبخند می نشینند. پدرم دستش را روی پای یحیی میگذارد _ خانوم که زنگ زدن، خودمو سریع رسوندم! اول ترسیدم و نگران شدم! ولی حالا که لبخندت رو می بینم... دلم آروم شده! به هرحال خیلی خوش اومدی! _:ممنون! شرمنده باعث نگرانی شدم. _ دشمنت شرمنده پسر! پسر که نه... مرد! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشاالله یحیی نگاهم می کند و جواب میدهد: لطف دارید! نمیدانم چرا نگاه کردنش تمامی ندارد؟!