نمیتوانم حرفی بزنم... تازمانی که پدرم و خانواده یحیی مخالفند، نظر دادن من... بی فایده است! گرچه نمی توانم خوب فکر کنم. نیاز به ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام دارم! یحیی از جا بلند میشود و میگوید: فکر کنم... حق با شماست. گرچه دوست داشتم با محیا خانوم یک کم صحبت کنم. پدرم از جا بلند میشود. مادرم هنوز با چشمهای گرد به گلهای فرش زل زده... _ اگر دخترم بخواد، میتونید حرف بزنید. دوست داشتم اشتیاقم را فریاد کنم! یحیی باصدایی گرفته و دلخور جواب میدهد: _ نه! من با پدر و مادرم بر میگردم. البته هنوز معلوم نیست چقد طول میکشه تا برگردم پدرم با لبخند به شانه اش میزند: خب اینم مشکل بعدی! پسر تو خوشحالیا! داری میری جنگ. بعداومدی خواستگاری؟ یحیی لبخند تلخی میزند و برای بار آخر نگاهم می کند. و دلم رو درجیبش میگذارد. شاید علت تمام دلشوره های بعد از رفتنش همین بود!. حالا می فهمم، همانی که یحیی از ماندنش میترسید، من بودم. دلم کمی ترس می خواهد... خبرهای خوبی نمیشنوم. از مرز جنگی و جایـی که تو در آن نفس میزنی. شاید هم من حساس شده ام.هر روز خبر آوردن پیکر یک مدافع حرم دلم را آشوب می کند. پدرم بعد از رفتنت، دیگر حرفی ازخواستگاری به میان نیاورد. مادرم ولی دلخور بود و می گفت یحیی را از دست داده ام! یلدا هرچند شب یکبار تماس میگرفت و دقایقی اشک میریخت. دعای هر روزش سلامتی یحیی بود. من اما نمی دانستم باید منتظرش بمانم یا نه؟ اگر برگردد چه اتفاقی می افتد؟ قریب به سی روز نبود. اگر بگویم آذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم. دلتنگی اش غیر قابل وصف بود. کمی بعد خبر پیچید که اوضاع مساعد نیست وتعداد زیادی کشته داده ایم. همین جمله خانواده ها را به تکاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیی جزء آن کشته ها باشد. تا یک هفته بی خبرماندیم. تا آنکه تماس ناگهانی و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند. چیزی عوض نشد! جز آنکه