_ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه. و بازمیخندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست _ محیا، مامان عصری زنگ میزنه و اجازه رو رسمی میگیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی خودتو برای سه روز دیگه آماده کن. دیگر چیزی نمیشنوم. سه روز دیگر سه روز... یعنی چندساعت؟ چند دقیقه دیگر تو می آیی؟ یعنی.. چطور شد.. به قاب روی دیوار خیره میشوم. کارخودش است! شهید آوینی را می گویم....سه روز طولانی تموم شد وعمو با آذر ویحیی آمدند اصفهان. خدای من یحیی هرلحظه برایم خواستنی تر میشد.آذر رو به بابا کردو گفت بااجازه شما یحیی ومحیا برن حرفاشونو بزنن. چادرم را کمی جلو میکشم و از پشت پارچه نازک و سفیدش به چشمان مخمور و هیجان زده یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود. دستهایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند. آب دهانم را به سختی فرو میبرم و منتظر میمانم. او ، اما تنها نگاه آرامش را به چشمانم دوخته. نگاهی به شیرینی عسل؛ دلچسب و گرم. به سکوتش عاشقانه گوش میدهم. پیشانی و روی بینی اش آفتاب سوخته شده. پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به رخ می کشد. کتش را روی پا جا به جا می کند و می پرسد: خب جوابتون چیه؟ از سوالش جا میخورم. از وقتی به اتاقم آمده. یک کلمه هم حرف نزدیم. لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم. _ نصف نصفه...شما سوالی ندارید؟ _ چرا! تنها سوالم شرایطمه. اینکه ازین به بعد میرم و میام! همیشه نیستم.با نبودنم مشکلی نداری؟ _ نه مشکلی ندارم! _ خیلی خوب! حالا جوابتون چیه؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست. بهمحجوب و عجیب بودنت. لبم را به دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.