#قسمت_186
#رمان_عشق_من
آذر :اَزونی که فکر می کردم خوشگل تر شدی!
نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادر شوهری فوق العاده است! لبخند
میزنم و تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم می اندازد و آرام دم گوشم نجوا می کند.: حالا وقت شهید شدن یحیی ست!
لبم را گاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد!
میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. از آرایشگاه یک راست به خانه آمده
بودیم و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه بالا کرده بود. تصور اولین نگاه و
هزار جور حدس و گمان راجع به
عکس العملش قلبم را به جنون میکشید.
یلدا به پله اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت
میگوید: آقا دوماد! عروس خانوم تشریف آوردن.
قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعد ادامه میدهد: قبل دیدن
فرشته کوچولوت باید رو نما بدی بهم!
صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند
_ به شما باید رو نما بدم؟ یا به خانومم؟
زیرلب تکرار می کنم خانومم.. خانوم او! برای او...
یلدا: خانوم و خواهر شوهر خانوم
و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. آب دهانم را قورت میدهم و به
سمتش میروم. چهره رنگ پریده یحیی
کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم
یحیی با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را
پایین می اندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه
برمیگردد و یکبار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدر
هول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم
آب دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد ، روی قلبش میگذارد. به پله
آخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. او اما بی حرکت به چشمانم خیره میماند