آذر :اَزونی که فکر می کردم خوشگل تر شدی! نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادر شوهری فوق العاده است! لبخند میزنم و تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم می اندازد و آرام دم گوشم نجوا می کند.: حالا وقت شهید شدن یحیی ست! لبم را گاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد! میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. از آرایشگاه یک راست به خانه آمده بودیم و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه بالا کرده بود. تصور اولین نگاه و هزار جور حدس و گمان راجع به عکس العملش قلبم را به جنون میکشید. یلدا به پله اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت میگوید: آقا دوماد! عروس خانوم تشریف آوردن. قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعد ادامه میدهد: قبل دیدن فرشته کوچولوت باید رو نما بدی بهم! صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند _ به شما باید رو نما بدم؟ یا به خانومم؟ زیرلب تکرار می کنم خانومم.. خانوم او! برای او... یلدا: خانوم و خواهر شوهر خانوم و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. آب دهانم را قورت میدهم و به سمتش میروم. چهره رنگ پریده یحیی کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم یحیی با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را پایین می اندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه برمیگردد و یکبار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدر هول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم آب دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد ، روی قلبش میگذارد. به پله آخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. او اما بی حرکت به چشمانم خیره میماند