به نام خدا🌱
پارت بیست و هفتم رمان.
شهادت حضرت زهرا"س"تسلیت باد🖤چرا وقتی دارم دوروبر مغازهها می چرخم، انگار حس و حال مبارزه دارم. سعی می کنم چشمم به چشم کسی نیفتد و منتظرم اتفاقی بیفتد. ح
اما همین که توی مغازه ها پرسه میزنم، حالی ام میشود که چقدر معذبم و دارم غیر عقلانی عمل میکنم،چون احساس میکنم که اغلب مردم واقعاً توجهی نمیکنند.
یعنی، درست است که خیره شدن هست، اما این کافی نیست که آن را در فهرست ترس هایم جا بدهم.
گه گاه، بعضی ها هستند که چهار چشمی نگاه میکنند، اما اغلب مردم، فقط نگاهی از بالا تا پایین میاندازند که می توانم با آن کنار بیایم.
معمولا عادت دارم شبها دیروقت خرید کنم و کلی چیز بخرم طوری که برای حمل نایلون های خرید، شانه هایم بالا و پایین بروند و با آدمهای یک صف شلوغ پلوغ بحث کنم.
مادرم این را به خوبی میداند.
طوری راه میرود و حرف میزند که انگار حواسش نیست حجاب پوشیده است.
این باعث میشود احساس امنیت کنم، چون خیلی با اعتماد به نفس و موقر است.
نمیدانم چقدر طول میکشد تا من هم همین حس را پیدا کنم و همینطور عمل کنم.
وقتی دارم در قسمت اغذیه فروشی مرکز خرید قدم میزنم سه تا زن محجبه را میبینم. سه تایی دور میزی گرم گرفته اند و دارند بستنی میخورند.
چشم یکی شان به من میافتد و لبخند میزند.
_السلام علیکم.
من با لبخند پاسخ میدهم...
پایان پارت بیست و هفتم🌿