والعصر... یارب نرسد آفتی از باد خزانش   آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش هربار که می‌خواستم از او بنویسم دیدم که حیا کرده به صد پرده نهانش در پردۀ ابهام، زبان شعرا سوخت از بس‌که ندیدند کران تا به کرانش ناموس خدا بود که می‌خواست نبیند اندازۀ یک بیت به شعر دگرانش می‌خواست که قدرش نشود بر همه معلوم مانند شب قدر به ماه رمضانش آن‌قدر عزیز است که از سوی خدا نیست غیر از ملَک وحی کسی نامه‌رسانش وقتی که به در می‌زند از شوق بلند است از سینۀ جبریل صدای ضربانش سرچشمه‌اش از مائدۀ «بَضعَةُ مِنّی» است خونی که دویده‌است میان شریانش... کوثر غزلی نیست که آسان بتوان گفت جایی که خدا سوره فرستاده به شانش... این سورۀ مکّی مدنی، نبض رسول است نَفسی‌است که مانند نَفَس بسته به جانش زهرا مَلَکی بود که نازل شد و برگشت بیهوده در این خاک نگیرید نشانش... والعصر... که فرزند همین فاطمه، مهدی‌است ما منتظرانیم، خدایا برسانش 🌴🌼🌴