رادمردی مهربان با دست های پینه دار در میان کوچه های شهر غربت رهسپار کیسه های نان و خرما روی دوش خسته اش کیست این مرد غریبه ، با لباسی وصله دار؟ کهکشان ها شاهد غم های بی اندازه اش ماه می گرید برایش چون دل ابر بهار نیمه شب ها لابه لای نخل ها گم می­شود چاه می داند دلیل گریه های ذوالفقار در کنار چاه هرشب ایستاده جبرئیل تا تکاند از سر دوش علی گرد و غبار چند سالی هست بعد ماجرای فاطمه لرزشی افتاده بر آن شانه های استوار قامت سرو بلندش در هلال افتاده است زیر بار رنج های تلخ و سخت روزگار جای رد ریسمان های زمخت فتنه ها سال ها مانده است بر دست کریمش یادگار *وحید قاسمی* 🌴🕯🌴 علیه السلام