شخصی را گرگ فرزندش ربوده بود. در آن آشوب درویشی آمد، نان خواست. نانِ گرم از تنور برآورد در آن سالِ قحط، به درویش داد و آنگه به سوی کوه روی نهاد که از فرزندش از خوردنِ گرگ، استخوانی مانده باشد، آنرا جایی دفن کند و گوری سازد و نوحه گاهی کند.
چون پیشتر آمد دید فرزند خود را که از کوه فرود میآمد به سلامت.
نعره زد و بیهوش شد. فرزند پایِ پدر را میمالید. چون به هوش آمد، احوال میپرسید. گفت: گرگ مرا بر سرِ راه آورد و بنهاد به سلامت و گفت: « لقمهیی به لقمهیی. » و بازگشت.
و یقین است که هیچ ذرهی خیر در راه دین، ضایع نیست.
مکتوبات حضرت مولانا
سلام و عرض ادب
عصرتون مهدوی