🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_دوم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 نور مهتابی چشمهایم را اذیت می
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 از عمو خواستم برویم کمی قدم بزنیم، اما قبول نکرد... گفت باید استراحت کنم. به باغ رسیدیم... مش سلیمون و عمه طاهره در حیاط باغ منتظر ما بودند... عمه با نگرانی سمت ما آمد... خوبی ریحانه ؟ نصف جون شدیم دختر... بهترم عمه جون،ببخشید نگرانتون کردم... عمه کمکم کرد تا لباس هایم را عوض کنم ... روی تخت دراز کشیدم ، هنوز سرم درد میکرد. عمه که از اتاق رفت ، بلند شدم پرده ی اتاق را کنار زدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم... عادت داشتم مواقع ناراحتی به آسمان خیره شوم... قرص کامل ماه، زیبایی خود را به رخ آسمان میکشید... فکر و خیال از سرم بیرون نمیرفت. کلافه بودم... دلم میخواست هرچه زودتر به خانه بروم... نگران بابا بودم. در افکار تیره و تاریک خودم سیر میکردم که کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم... 🌹🌷🌹 با صدای رعد و برق هراسان از خواب پریدم... گیج بودم و اطرافم را نگاه میکردم... چشمم به بیرون افتاد، باران به شیشه میکوبید. به ساعت روی دیوار خیره شدم... ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه را نشان میداد! یعنی من تا این ساعت خوابیدم؟! بلند شدم و روتختی را مرتب کردم... به آینه نگاه کردم، با دیدن چهره ی پر از غصه خودم حالم گرفته شد... صورتم را شستم و لباسم را عوض کردم. از پله ها پایین رفتم. عمو مشغول صحبت با تلفن بود و مدام چپ و راست میرفت... عمه هم با اظطراب به او خیره شده بود... پسر عمه تا مرا دید تک سرفه ای کرد تا عمه و عمو متوجه حضور من شوند... عمو تلفن را قطع کرد و خودش را جمع و جور کرد. عمه طاهره با لبخند نگاهم کرد. سلامی کردم و با هم به آشپزخانه رفتیم... هنوز صبحانه نخورده بودند ! ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2