🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 : تویِ بخش اعصاب و روان، با یه پاکت پر قرص، از اتاق دکتر اومد بیرون. از تهِ سالن داد زدم ! گوشاش نمیشنید. پریدم سمتش و همو بغل کردیم و نشستیم. همه بخش و مریضا میخ ما شده بودن. سرِ درد و دلش باز شد، مثل کبریتی که به پنبه آغشته به بنزین بگیری زبونه گرفت... گفت: دیدی خاک بر سر شدیم، دیدی نامردا دستمون رو گذاشتن تو حنا و رفتن... گفت: چند بار با زن و بچه دعوام شده، تقصیر اونا چیه... سرم سوت میکشه... موج منو میگیره... قاطی میکنم... کاش ماهم شهید شده بودیم... . 🌷🕊🌷🕊🌷 : درگیر بودیم. آتیش بود که رو سرمون میومد. مهمات تموم کردم، رسیدن بالاسرم گرفتنم. دستام رو از پشت بستن و به زانو منو نشوندن. دو نفر بودن، بالا سرم داشتن حرف میزدن که یکی رفت و یه چاقوی بزرگ آورد. ترسیده بودم و نمیخواستم کم بیارم. با گره دستم کلنجار میرفتم تا بازش کنم. رسید بالا سرم... با خنجر. با یه دست کاکل موهام رو گرفت و سرم رو کشید بالا. خنجر رو گذاشت زیر گلوم. رد خنجر رو گلوم خط خون انداخت. داشتم به گره التماس میکردم. چشمام داشت از حدقه در میومد. قلبم تند میزد نفسم سریع و محکم شده بود. با گره کلنجار میرفتم، به التماسِ گره افتاده بودم. خنجر رو کشید زیر گلوم سوزش پارگی پوست دوید تو رگای چشمم زیر گلوم داغ شد. رفیقش صداش کرد همینطور که خنجر زیر گلوم بود برگشت و شروع کرد باهاش بلند بلند حرف زدن. گره طناب باز شد. به یه آن چرخ زدم و گلوم رو از زیر تیغ درآوردم. ترس و خشم و استرس و وحشت و کینه و امید همه جمع شد تو بازوهام مشتم رو با همه توانم به سمت صورش رها کردم. صدایِ جیغ خانومم بلند شد. نفس زنون از خواب پریدم. دیدم گلم کنارم نشسته و دستش رو گذاشته جلوی دماغ و دهنش تا خون روی تخت نریزه... میگفت: از بعد اون جهنمی که خورد بالاسرمون و سقف رو ریخت رو سرمون و موج منو گرفت، حتی یه شب هم درست نخوابیدم، بیشتر از یکسال شده. هر شب کابوس میبینم... . . ... نقلِ اول از قولِ . سلامتی همه جانبازها لطفا یک حمد شفا بخونید .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2